مدیریت توانبخشی

مدیریت توانبخشی

پلی برای رسیدن به سالمندی موفق و فعال
مدیریت توانبخشی

مدیریت توانبخشی

پلی برای رسیدن به سالمندی موفق و فعال

نمایشگاه کتاب اصلا بین المللی نیست!

نمایشگاه کتاب اصلا بین المللی نیست!


اینجا نمایشگاه بزرگ کتاب است. بزرگترین اتفاق فرهنگی کشور.

از هر کجای ایران به تهران می آیند به مصلا. همه به دنبال کتاب های مورد نظر خود هستند. از دانش آموزان گرفته تا دانشجویان و اساتید و محققان. همه دور هم جمع شده اند تا بزرگترین اتفاق فرهنگی کشور را رقم بزنند. هیچ منعی برای حضور موثر شما در نمایشگاه وجود ندارد. در مقابل درها هیچ کارت شناسایی یا معرفی نامه ای از شما نمی خواهند. می توان گفت نمایشگاهی برای همه. اما ...


http://www.edumazand.ir/NewsPhoto/%7B09620162-2822-4728-BA83-86C4709A5A93%7D.jpg

"یادداشتی از مرتضی رویتوند"

جمعی از دوستان معلول با یک دستگاه اتوبوس به سمت نمایشگاه حرکت می کنند و پلاکاردی هم که نشانگر معلول بودن این عزیزان است هم در مقابل اتوبوس نصب می کنند. از خیابان اصلی که می خواهند به خیابان فرعی و به سمت ورودیهای نمایشگاه بروند چند مامور پلیس جلویشان را می گیرند و به آنها می گویند: "ورود اتوبوس ممنوع است یا همینجا پیاده شودید یا به پارکینگ بروید!" نشانی پارکینگ را که  می گیرند با دست افق را نشان می دهد. تپه ای دور از نمایشگاه محل پارکینگ است. هر چه معلولان می گویند که این همه پیاده روی برای ما که ویلچری و عصایی هستیم مشکل است گوش کسی بدهکار نیست و خلاصه با کلی خواهش و نشان دادن معلولیت شان به فرعی می روند.
 می دانستند که ورودی 12 به شبستان مصلی نزدیک تر است. با اعتماد به نفس در مقابل ورودی 12 می ایستند تا پیاده شوند اما ماموران پلیس می گویند "اینجا نایستید ترافیک می شود!" از معلولان اصرار و از ماموران انکار. می گویند " از درهای بالاتر می توانید وارد نمایشگاه شوید." دقایقی بعد مشخص می شود که گفته آن ها در باغ سبزی بیش نیست. آن ورودی هم مثل ورودی قبلی. خلاصه پاس کاری ادامه دارد تا ورودی 8 و آن جا هم اجازه ورود نمی دهند و در همان پیاده رو پیاده می شوند. و فاصله آن ورودی، تا شبستان هم بسیار زیاد هست هم انگار برای هیچکس مهم نیست و کسی هم نیست که تاول دستهای عصاییان که بر اثر این همه پیاده روی است را ببیند. و این تازه اول داستان است.
دوستی با عصا از آن جمع می گفت: "به زیارت امام رضا که می رویم بلافاصله خادمی با ویلچر به سمتمان می آید تا سوار شویم تا زیاد خسته نشویم اما اینجا انگار که نه انگار".
در مقابل شبستان  در کنار پله ها شیبی است که با زاویه اش توجه کنی متوجه می شوی بیشتر برای وسایل حمل و نقل کتاب است نه برای ویلچر.
تندرست هم باشی به زحمت یک برگه راهنمای نمایشگاه می توانی پیدا کنی، چه برسد به زمانی که با این همه ازدحام  معلول هم باشی.
برگه راهنما هم به دست بیاوری هیچ اثری از خط بریل نیست انگار این نمایشگاه برای نابینایان ممنوع است. یک نابینا همراه به نمایشگاه نرود بهتر است.
به غرفه ها هم که بروی مهم نیست به چه کتابی علاقه داری؛ تو باید به هر غرفه ای که خلوت است علاقه داشته باشی! چون  به غرفه های شلوغ نزدیک هم نمیتوانی بشوی. علاقه ات را باید شلوغ و یا خلوت بودن غرفه ها تعیین کند! مگر آنکه با دوستی همراه باشی و او دیگران را به کنار بزند تا تو به غرفه ها نزدیک شوی.
با ویلچر هم باشی در برخی غرفه ها حتی نمی توانی ویترین را ببینی.
به فکر طبقه دوم هم نباش که اثری از بالابر نیست. نه به آن سال گذشته که که بر در و دیوار پر بود از علامت محل عبور معلولان به طبقه بالا نه امسال که حجت را بر معلولان تمام کرده بودند و اثری از آن تابلوهای کذایی نبود. ورود به طبقه بالا هم ممنوع! و البته که بالابرهای سال گذشته بیشتر برای بالا بردن سیمان کاربرد داشت!
می گویند علم برای همه است اما انگار در نمایشگاه کتاب فیلترهایی نامرئی از حضور معلولان جلوگیری می کند.
کاش نمایشگاه جای دیگری بود! حال که در مصلایی  با میلیاردها هزینه ساخته شده و هنوز هم در حال ساخت است هیچ توجهی به این بزرگترین اقلیت دنیا (معلولان) نمی شود بیشتر دلمان می سوزد.

نظرات 2 + ارسال نظر
sahar چهارشنبه 22 اردیبهشت 1389 ساعت 10:55 ب.ظ http://www.dancersite.mihanblog.com

دوست عزیز سلام وبلاگ بسیار زیبا و عالی داری واقعا لذت بردم . من از وبلاگ نویس هایی مثل شما خیلی خوشم میاد. اگر خواستی منم یه وبلاگ درب و داغون دارم. یه سر بزن . اگر هم خوشت اومد به اسم وبلاگم لینکم کن.ممنونم http://www.dancersite.mihanblog.com

سارا خانوم جمعه 7 خرداد 1389 ساعت 01:28 ق.ظ http://sokotamazrezayatnist.blogsky.com/

سلام رفیق
خوندمت و باید بگم..........این مقاله خیلی منو ناراحت کرد
اخه نازنین رفیق
تو این مملکت............کی واسه کی مهمه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همه چیز شد پول.........
فساد............سبقت............قاچاق
دلم پر
چی بگم....................؟؟؟؟؟؟؟
چی بگم....؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امروز رفته بودم باغ رضوان...........برای دعا و نیایش.....و درخواست امرزش برای رفتگان.........
یک مرد بزرگ دیدم که هر دو دستش قطع شده بود
و با تمام این احوال با هیجان با پسر بچه شیرینی بازی میکرد..........شرمنده شدم که من چقدر ضعیف النفسم..........با وجود داشتن دست و سلامت........
ولی............این پدر با شوق فوتبال بازی میکنه.......
==============================
مردم سنگ شدن
کی به کیه.............
اینجا ایران.........صدای ...........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد