روزهای جانبازی

گهواره ای از آتش

گهواره‌ای از آتش و خون زیر پای احمد

کتاب «سیراب از عطش» از همان ابتدا ما را وارد جنگ می‌کند. با روایتی جذاب و پیشرونده. «زمین مثل گهواره زیر پایمان می‌لرزید.» نویسنده جنگ را به خوبی می‌شناسد چراکه خود جانباز جنگ دفاع مقدس بوده است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) -ثریا دهقان: «مادر بغلم کرد. صورتش را به صورتم چسباند و با گریه گفت: برو احمدم. به خدا میسپارمت.» گویی عاشورا تکرار می‌شود و مادر فرزندش را برای رفتن به جنگ بدرقه می‌کند. مادر دل به سرنوشت نامعلوم فرزندش می‌دهد و با قلبی آکنده از عشق و دلشوره فرزند پانزده ساله‌اش را به دست خدا می‌سپارد.
کتاب «سیراب از عطش» از همان ابتدا ما را وارد جنگ می‌کند. با روایتی جذاب و پیشرونده. «زمین مثل گهواره زیر پایمان می‌لرزید.» نویسنده جنگ را به خوبی می‌شناسد چراکه خود جانباز جنگ دفاع مقدس بوده است. از روی ارادت زمین جنگ برایش گهواره می‌شود. نثر رمضانعلی کاوسی بوی ایثار گرفته است. لحظه‌به‌لحظه با خاطرات احمد شیروانی در جبهه هم قدم می‌شود. نویسنده سیلاب آتش و خون به چشم خود دیده است و این کمک می‌کند برای باورپذیری اتفاقات جنگ در ذهن مخاطب.


خاطرات جانباز جنگ تحمیلی احمد شیروانی به خوبی صیقل داده شده است. رمضانعلی کاوسی نویسنده اثر، خود نیز جانباز قطع نخاع از ناحیۀ گردن است که به دلیل ضعف در دست‌ها و انگشت‌ها، تمام کلمات کتاب را تنها با انگشت سبابۀ دست چپش تایپ کرده است. او حدود شش سال برای پدیدآوردن این اثر تلاش کرده است.
در شروع کتاب می‌خوانیم؛ «احمد نوجوان پانزده ساله با هیجان نوجوانی و میل شخصی دوست دارد مانند برادرهایش به جبهه برود. دل در دلش نیست. رمان تا جایی پیش می‌رود که آن هیجان تبدیل می‌شود به حس مسئولیت و تعصب در مقابل وطن. احمد شیروانی بارها مجروح می‌شود و دوباره به جبهه باز می‌گردد. او به هم رزمانش وفادار می‌ماند. تا جایی که وطن و آزادی را از آن ملت شریف ایران می‌کنند.»
ما از دفاع مقدس دور بودیم. سال‌های بسیاری گذشته است و جز روایت و تصاویر هیچ تصوری از جنگ نداریم. از روزهایی که اگر واقع‌بین باشیم، برای درک اتفاقات افتاده در صحنه جنگ بسیار کم توانیم. تصور اینکه بعد از حمله دشمن، خودمان را ببینیم که پایمان رفته است و دیگران در حال آه و ناله هستند و گاهی فریادهایی از سر درد بشنویم و با این حال خود را برای ادامه ماجرا تسلی دهیم؛ این تصور برای ما بسیار دور است و درد دارد.


«روی آرنج‌هایم تکیه دادم و به اطراف نگریستم. بعضی ها خیلی آرام آه می‌کشیدند و دلم برایشان می‌سوخت. بعضی هم از شدت درد فریاد می‌زدند. به ظاهر سرحال‌ترین مجروح من بودم. اگر پایم را تکان نمی‌دادم درد کم‌تری می‌کشیدم.»
احمد شیروانی در اوج درد و همدردی با رزمنده‌ها به تنهایی مادرش فکر می‌کند. مادری که با دعای خیر نوجوان خود را بدرقه کرده بود. برای همین با تن و جان خود می‌سازد و کم نمی‌آورد. در کتاب «سیراب از عطش» ما با قصه خوب سر و کار داریم. قصه جنگ عینی و پر خطر. جنگی که از ته‌تغاری مادر، نوجوان سرزنده مملکتمان ذره ذره تن و جان کم می‌کند. جانبازی به جای می‌گذارد که از این به بعد زندگی‌اش را با نواقص خود می‌سازد.

«سیراب از عطش» کاری از انتشارات سوره مهر به روایت رمضانعلی کاوسی ما را با قصه‌ای روبه‌رو می‌سازد که تصورش برای ما بسیار سخت است. با این حال گویی در دل جنگ بودیم و با زخم هایشان، درد کشیدیم.

+ نوشته شده در  شنبه شانزدهم دی ۱۴۰۲ساعت 22:48  توسط رمضانعلی کاوسی  | 

معرفی کتاب سیراب از عطش

«سیراب از عطش» روایت سرگذشت جانباز ۷۰ درصد به قلم جانباز قطع نخاع

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ کتاب «سیراب از عطش» به خاطرات جانباز ۷۰ درصد «احمد شیروانی» می پردازد. این رزمندۀ داوطلب از سن ۱۵ سالگی عازم جبهه می‌شود و در عملیات های مختلفی شرکت می کند. شیروانی، دو بار مجروح می شود و از سال ۱۳۶۵با عصا و با یک پای قطع شده به جبهه می رود و به دلیل تسلطش به زبان عربی، سال ها در واحد استراقِ سمع خدمت می‌کند.

او در حال حاضر یکی از راویان قدَر و مسلط دفاع مقدس است و با بیان زیبا و لهجه شیرین اصفهانی اش خاطرات رزمندگان هشت سال جنگ تحمیلی را به نسل کنونی منتقل می کند.

نکته جالب این که رمضانعلی کاوسی نویسنده اثر، خود نیز جانباز قطع نخاع از ناحیه گردن است. او به دلیل ضعف در دست ها و انگشت ها، تمام کلمات کتاب را تنها با انگشت سبابه دست چپش تایپ کرده است. او حدود شش سال برای پدید‌آوردن این اثر تلاش کرده است. کاوسی پیش از این دو اثر به نام «سهم من از عاشقی» و «تیغ‌های گل رز» را در سوره مهر به چاپ رسانده است.

در بخش پیش‌گفتار، نویسنده چگونگی آشناییش با احمد شیروانی را شرح می‌دهد و تاکید می‌کند بیشترین تمرکز کتاب بر سال های ۱۳۵۹تا ۱۳۶۶ است؛ یعنی زمانی‌که شیروانی در جبهه و بیمارستان حضور داشته است.

کاوسی معتقد است اگر خواننده، مطالعه «سیراب از عطش» را آغاز کند، بعد از خواندن چند صفحه دیگر نمی تواند کتاب را رها کند و تا انتها پیش می رود. مخاطبان اصلی کتاب، جوانان و علاقمندان به موضوعات دفاع مقدس هستند. به گفته نویسنده، با توجه به فراز و نشیب روایت و گیرایی آن، «سیراب از عطش» می‌تواند سوژه خوبی برای فیلم‌سازان حوزه دفاع مقدس باشد.

«سیراب از عطش» با شمارگان ۱۲۵۰و در ۳۳۰ صفحه به قیمت ۲۱۵هزار تومان در بازار کتاب در دسترس علاقه مندان قرار دارد. در ضمن، سایت «ایران کتاب» این کتاب را با تخفیف 15 درصد 182 هزار تومان برای علاقه مندان ارسال می­ کند.

+ نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۲ساعت 22:17  توسط رمضانعلی کاوسی  | 

خاکریز خاطرات (قسمت ششم)

من لباس خودم رو می­ خوام.

پاییز سال 1362 در مقر تیپ قمربنی هاشم(ع) بودیم. یک روز گفتند: «آماده بشید، قراره بریم قم.» به خاطر مسائل امنیتی به مریوان می­گفتند قم. ما را با اتوبوس به پادگان شهید عبادت مریوان بردند. رحمت الله نصیری معاون گردان بود و من فرماندهٔ یکی از گروهان ها. دو سه روز قبل از شروع عملیات به منطقه رفتیم.

نیروهای سپاه، اکثر وقت­ها موقع عملیات مثل بسیجی ها لباس خاکی می پوشیدند. نمی دانم چرا شب قبل از آغاز عملیات والفجر4 به پاسدارها گفتند لباس رسمی سپاه بپوشید.

آقای نصیری مشغول بررسی لباس هایش بود که متوجه شد زیر بغل بلوزش شکافته شده است. هرچه گشتیم سوزن و نخ پیدا نکردیم. من به آقای نصیری گفتم: «رحمت جان، من دو دست لباس فُرم دارم، یکی­ش مال تو.»

خندید و گفت: «نه مرتضی، من توی این عملیات شهید می شم. دو سه روز دیگه جنازهٔ منو می­برن گلستان شهدا. یه دفعه از بین جمعیت یه تُرک به اسم مرتضی نادری کلاه ترکی شو برمی­داره، توی هوا تکون می ده و می گه پیرهنی که این شهید پوشیده مال منه، بهم بدین. من پیرهن تو رو نمی پوشم. من می خوام با لباس خودم دفن بشم.»

آن قدر گشتیم تا سوزن و نخ پیدا کردیم. آقای نصیری لباسش را دوخت و پوشید. نصیری فردای آن روز به شهادت رسید. سه روز بعد او را با همان لباس سبز خودش در گلستان شهدای شهرضا به خاک سپردند.

راوی: رزمنده دفاع مقدس مرتضی نادری


[1] . رزمنده و جانباز دفاع مقدس

+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم مهر ۱۴۰۲ساعت 18:1  توسط رمضانعلی کاوسی  | 

خاکریز خاطرات (قسمت پنجم)

فکر پلید!

در مقر شهید حبیب اللهی در 7 کیلومتری اهواز مستقر بودیم. هوا خیلی گرم بود. یک روز تعدادی توالت پیش ساختهٔ فلزی برایمان آوردند و روی پایه هایی فلزی به ارتفاع 40 سانتیمتر نصب کردند. اسکلت توالت ها از نبشی و دیوارهٔ جدا کنندهٔ آن ورق های نازک فلزی بود. حتی سنگ توالت­ها هم از ورق گالوانیزه بود. ابتکار جالبی بود؛ منتها آن­قدر بدنهٔ توالت ها زیر اشعه­های خورشید داغ می شد که هر کس وارد آن می شد، مجبور بود سریع با دستپاچگی بیرون بدود.

یک روز یکی از بچه ها وارد یکی از توالت­ها شد؛ اما بیش از حد معمول معطل شد. بچه­گی کردم؛ یک ریگ برداشتم و به سمت درِ توالت پرتاب کردم. از صدای آن خوشم آمد. رزمنده ای که داخل بود بیرون آمد و گفت: «چه خبر شده اخوی، چرا سنگ می زنی ترسیدم؟»

گفتم: «ببخشید.»

بعد از این اتفاق، یک فکر شیطانی در ذهنم شکل گرفت. چون یک نوجوان چهارده ساله بودم و انرژی ام زیاد، به این نتیجه رسیدم که می توانم از این طریق بچه ها را بترسانم و به آنها بخندم!

از عصر همان روز فکر پلیدم را عملی کردم. پشت توالت ها یک تپه خاک کوچک بود. پشت خاک ها مخفی شدم. موقعیتم جوری بود که وقتی کسی وارد توالت می شد من از آن پشت پاهایش را می دیدم.

یک نفر وارد یکی از توالت ها شد. چند لحظه صبر کردم تا مطمئن شوم کاملاً سر جایش مستقر شده. یک سنگ برداشتم و محکم به سمت آن توالت پرتاب کردم. بنده خدا در حالی که شلوارش را نصفه نیمه بالا کشیده بود با دستپاچگی بیرون آمد و فرار کرد. هرچه اطرافش را نگاه کرد، چیزی متوجه نشد. تا چند لحظه فقط می خندیدم.

روز بعد برای اینکه بیشتر بخندم، چند نفر از بچه های هم سن و سال خودم را نیز در این شیطنت شریک کردم. معمولاً قبل از اذان ظهر، تعداد نیروهایی که وارد توالت ها می شدند بیشتر بود. آنچه را پیش­بینی می کردیم اتفاق افتاد. وقتی چند نفر از بچه­ها وارد چند توالت شدند، یک، دو، سه گفتیم و هر کدام یکی از توالت ها را نشانه گرفتیم. رزمنده بود که دستش به شلوارش بود و فرار می­کرد... .

راوی: رزمنده اکبر محمدی

+ نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۲ساعت 16:39  توسط رمضانعلی کاوسی  | 

خاکریز خاطرات، قسمت چهارم

دندان طلا

در اردوگاه موصل 1 از ترمیم دندان­ اسرا خبری نبود. هر چند ماه یک بار، کسانی را که مشکل پیدا می کردند به بیمارستانی در موصل می بردند و دندان­شان را می کشیدند. بچه ها باید از قبل می رفتند پیش مسئول بهداشت آسایشگاه ثبت نام می کردند تا نوبتشان شود.

یکی از روزها آمبولانسی وارد اردوگاه شد. اسامی کسانی را که قبلاً برای کشیدن دندان ثبت­نام کرده بودند از بلندگو اعلام شد. ثبت نامی ها به جز یک نفر که داخل حمام بود، سوار آمبولانس شدند. عراقی ها منتظرِ یک نفر باقیمانده بودند. یکی از بچه­ها به اسم رضا داشت توی محوطه می دوید. عراقی ها فکر کرده بودند این همان اسیر جامانده است. چند تا پشت ­گردنی به او زدند و هلش دادند توی آمبولانس.

وقتی از بیمارستان برگشتند به رضا گفتم: «مگه تو دندونت درد می کرد؟»

  • هر کاری کردم به اونا بگم اشتباه گرفته­ید، من دندونم درد نمی کنه، مرا هل دادند توی آمبولانس. وقتی رسیدیم بیمارستان، نمی دونستم بگم کدوم دندونم درد می کنه! دندونی که کنار دندون طلایم بود، بعضی وقت­ها درد می گرفت. انگشتم را روی اون گذاشتم و اشاره کردم که این دندون درد می کنه. دکتر آمپول بی حسی زد و به جای این دندون، دندون طلایم را کشید!

راوی: اسیر آزاد شده، محمد حکمتی

+ نوشته شده در  سه شنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 16:42  توسط رمضانعلی کاوسی  | 

خاکریز خاطرات قسمت سوم

اَنَا عُریان

سال 1361 در عملیات والفجر مقدماتی به همراه جمعی از رزمندگان شهرضایی اسیر شدم. ما را به اردوگاه موصلِ 2 بردند. در این اردوگاه، حمام رفتن نوبتی بود. تقریباً هفته ای یک بار نوبتمان می شد که به حمام برویم. اگر کسی نیاز به طهارت پیدا می­کرد، می رفت آشپزخانه با التماس یک حلب آب گرم از عراقی­ ها می گرفت و می آورد تا با آن غسل کند.

یکی از روزها رفتم نصف حلب آب از آشپزخانه گرفتم و آوردم گذاشتم توی یکی از حمام­ها و به سمت آسایشگاه رفتم تا لباس هایم را بیاورم. همان موقع یکی از بچه ها هم در راهروی حمام مشغول تمرین ورزش رزمی بود. ورزش رزمی در اردوگاه ممنوع بود. وقتی برگشتم، یک نفر در همان حمامی که من سطل آب گرم را گذاشته بودم مشغول آویزان کردن لباس هایش بالای در بود. حدس زدم او همان اسیر رزمی کار باشد. تصمیم گرفتم سر به سرش بگذارم. محکم با پشت دست به در زدم و سکوت کردم. می خواستم ببینم عکس العملش چیست. گفت: «سیدی انا عریان. آقا من لختم.»

باز هم محکم تر به در زدم. با التماس و با صدای لرزانی گفت: «سیدی العفو، انا عریان، انا عریان.»

زدم زیر خنده و گفتم: «مرد حسابی، به من چه که تو لختی؟ من این آب رو برای خودم آوردم، تو دویدی توی حموم؟»

راوی: اسیر آزاد شده محمد میرصادق

+ نوشته شده در  پنجشنبه چهارم خرداد ۱۴۰۲ساعت 16:49  توسط رمضانعلی کاوسی  | 

خاکریز خاطرات(2)

خاکریز خاطرات(2)

ماء ماء

سال 1362 یکی از دوستان صمیمی­ام به نام احمدرضا در عملیات والفجر 4 از ناحیهٔ سینه مجروح شده بود. هرچه گشتم نتوانستم پیدایش کنم. او را به اورژانس صحرایی برده بودند. بچه­ها می­گفتند: «احمدرضا موجی هم شده.»

وقتی به مرخصی آمدم، با چند نفر از رزمنده­ها به منزلشان رفتیم تا از او عیادت کنیم. ظاهراً به اصرار مادرش از بیمارستان مرخص شده و برای ادامهٔ درمان به خانه آمده بود.

ده دوازده نفر رزمنده وارد حیاط منزلشان شدیم. به سمت اتاقی رفتیم که احمدرضا وسط آن اتاق خوابیده بود. تعدادی از خانم­های همسایه هم به ملاقات احمدرضا آمده و یک سمتِ اتاق نشسته بودند.

چون خیلی با احمدرضا صمیمی بودم، عمداً آخرین نفر رفتم داخل اتاق تا وقت بیشتری داشته باشم و بتوانم بهتر با او خوش­وبش کنم. دلم می­خواست وقتی به او رسیدم بغلش کنم و عقده­ام را خالی کنم. واقعاً دلتنگش شده بودم. بچه­ها یکی­یکی او را می­بوسیدند و می­رفتند کنار دیوار می­نشستند.

نوبت به من که رسید، خم شدم و صورتش را بوسیدم. همان­طور که احساساتی شده بودم و اشک می­ریختم به او گفتم: «سلام دادا احمد. الهی قربونت برم، اکبر فدات بشه.»

سرم را بالا آوردم و منتظر عکس­العمل او شدم؛ اما انگار نه انگار که من این همه قربان صدقه­اش رفته­ام! فقط به سقف اتاق خیره شده بود و پلک نمی­زد. دوباره صدایش زدم و گفتم: «دادا احمد، تو رو خدا یه چیزی بگو. منم اکبر، اکبر محمدی»

باز هم عکس­العملی نشان نداد. امتداد نگاهش از سقف اتاق قطع نمی­شد. رو به مادرش کردم و گفتم: «حاج خانوم، چرا احمدرضا هیچی نمی­گه؟»

همان­طور که گریه می­کرد، گفت: «والا چی بگم؟ بچم از موقعی که مجروح شده، نگاهش به سقفه و حرف نمی­زنه. فقط گاهی وقتا مثل گاو "ماء"،"ماء" می­کنه.»

هم ناراحت شدیم، هم از تشبیهی که او کرد خنده­مان گرفته بود. یکی از خانم­های همسایه که از قضا او هم مادرِ یکی از رفقای من بود به مادرِ احمد گفت: «همساده جونی ناراحت نباش. بازم خوبه که بچت اومده. پسر منم جبهه­س، هیچ خبری­ام ازش ندارم. کاشکی اونم بیاد آ مث گاو ماء ماء کنه.»

نقل خاطره: رزمندۀ دفاع مقدس، اکبر محمدی

+ نوشته شده در  چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ساعت 18:0  توسط رمضانعلی کاوسی  | 

خاکریز خاطرات (1)

خاکریز خاطرات

رقص در اسارت!/ قاسم تهرانی[1]

سال 1362 در منطقهٔ پنجوین عراق زخمی و اسیر شدم. من و چند نفر از بچه­ها را به استخبارات بغداد بردند. مضطرب کنار دیوار کِز کرده بودیم تا یکی یکی با کتک ما را به اتاق بازجویی ببرند. هیچ­کدام­مان اعصاب درست و حسابی نداشتیم.

یکی از سربازهای عراقی آمد از روبه­روی ما رد شود. نگاه تحقیرآمیزی بهمان انداخت، در چشمان من خیره شد و گفت: «اُرقص» (برقص)

تعجب کرده بودم! نمی­دانستم منظورش چیست و من باید چکار کنم. دوباره گفت: «ارقص»

مات و مبهوت فقط نگاهش می­کردم. یکی از بچه­ها به نام محمدرضا که کمی عربی بلد بود، جلوی سرباز عراقی دست­هایش را تکان داد و پرسید: «ارقص؟»

سرباز عراقی گفت: «نعم»(بله)

دوباره سرباز عراقی رو به من کرد و به عربی حرف­هایی زد. منظورش این بود حالا که معنای ارقص را فهمیده­ام، باید برقصم. گفتم: «من بلد نیستم برقصم.»

هرچه اصرار کرد، نرقصیدم.

دوباره رفت به سمت محمدرضا که واژهٔ ارقص را ترجمه کرده بود. به او تشر زد که باید برقصد. محمدرضا سرش را به طرفین تکان داد و گفت: «لا»

سرباز عراقی دوباره تشر زد و خیز برداشت تا او را بزند. محمدرضا دست­هایش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا، شاهد باش که من از ترس کتک خوردن مجبور شدم قِرِش بدم. این رقص در غربت را از من قبول کن.»


[1] . یکی از آزادگان دفاع مقدس که حدود 8 سال در چنگال رژیم بعث عراق گرفتار بود.

+ نوشته شده در  دوشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۲ساعت 16:59  توسط رمضانعلی کاوسی  | 

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت/ که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

قضاوت کردن به عنوان شغل(قاضی)، کاری بسیار سخت، پیچیده و تخصصی است. کسی‌که قضاوت می‌کند باید بسیار آگاه و دانا و با تجربه باشد. کسی که می خواهد بین دو نفر قضاوت کند باید سال ها درس بخواند و تجربه کسب کند تا صلاحیتش تأیید شود. تنها خداوند می تواند بندگانش را بی هیچ کم و کاستی قضاوت کند. قضاوت در مورد بستگان نزدیک هم باید با احتیاط و با تدبیر انجام شود. مبادا بی جهت وارد حریم خصوصی افراد شویم و آنان را آزرده خاطر کنیم. اگر قرار شود دربارۀ کسی قضاوت کنیم و نظر بدهیم باید اول چند قدم با کفش های او راه برویم. متأسفانه بعضی از ما از صبح که بیدار می شویم تا زمانی که سر روی بالش می گذاریم در جستجوی عیوب مردم و قضاوت دربارۀ آنهاییم. زیبنده است گاهی دوربین نگاهمان را برگردانیم و خودمان را هم ببینیم. باور کنیم ما هم عیوب فراوانی داریم که از آن بیخبریم.

وقتی نگاهمان را روی عیوب مردم متمرکز می کنیم ناخودآگاه حس قضاوت کردنمان بیدار می شود و خود را بر سر دو راهی قرار می دهیم. اگر خردمندانه و خداپسندانه فکر کنیم با داوری دیگران، وارد حس های منفی می شویم و نوعی نفرت در وجود خودمان پدید می آوریم. اگر همیشه سوت داوری و کارت زرد و قرمز در دستمان باشد هرگز فرصت نمی کنیم دیگران را دوست بداریم و با آنها ارتباط دوستانه برقرار کنیم.

یادمان باشد که قضاوت کردن دربارۀ دیگران کار سختی نیست، اما پی بردن به خطاهای خودمان کار دشواری است. انسان های عاقل با دستپاچگی دست به کارت نمی شوند و سریع در سوت خود نمی دمند. اما افراد نادان همیشه دیگران را قضاوت می کنند. قضاوت با جهالت رابطه ای مستقیم دارد. انسان هرچه داناتر باشد کمتر به قضاوت دیگران می نشیند. هر چقدر انسان بی تجربه و دچار جهل و ناآگاهی باشد، بیشتر در مورد زندگی و عملکرد دیگران نظر می‌دهد. سخن آخر این‌که؛ اگر خام و ناپخته قضاوت ‌کنیم، سرانجام جهنم را خود برای خود مهیا خواهیم کرد.

+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم دی ۱۴۰۱ساعت 4:1  توسط رمضانعلی کاوسی  | 

اکر اسکند نبودم... .

اگر اسکندر نبودم... .

زماني كه اسكندر (پادشاه مقدوني) براي لشكركشي به ايران حركت مي‌كرد، از همه طبقات نزد او مي آمدند، اما ديوگنس (ديوژن) حكيم معروف يوناني كه در كورينت به سر مي برد، كم ترين توجهي به او نكرد. اسكندر شخصا به ديدار او رفت. دیوژن در برابر آفتاب دراز كشيده بود. چون حس كرد جمع فراواني به سوي او مي آيند كمي برخاست و چشمان خود را به اسكندر كه با جلال و شكوه پيش مي آمد خيره كرد٬ ولي هيچ فرقي ميان اسكندر و يك مرد عادي كه به سراغ او مي آمد نگذاشت و شعار استغنا و بي اعتنايي را حفظ كرد. اسكندر به او سلام كرد و گفت: «اگر از من تقاضايي داري بگو.» ديوژن گفت: «يك تقاضا بيشتر ندارم. من از آفتاب استفاده مي كردم٬ تو اكنون جلو آفتاب را گرفته اي٬ كمي آن طرف تر بايست.» اين سخن در نظر همراهان اسكندر خيلي حقير و ابلهانه آمد. با خود گفتند عجب مرد ابلهي است كه از چنين فرصتي استفاده نمي كند٬ ولي اسكندر كه خود را در برابر مناعت طبع و استغناي نفس ديوژن كوچك ديد، سخت در انديشه فرو رفت. همراهان اسکندر به دیوژن ریشخند زدند! اسکندر خندۀ تلخی سر داد و گفت: «اگر من اسکندر نبودم، دلم می‌خواست دیوژن باشم نه کس دیگر.» دیوژن بدون هراس در جواب اسکندر گفت: «من هم اگر دیوژن نبودم دلم می‌خواست هر کس دیگری باشم غیر از اسکندر!»

مناعت طبع، زندگی شرافتمندانه و داشتن عزت نفس یکی از بزرگترین نعماتی است که خداوند به بندگانش ارزانی داشته است. اگر کسی خودش را بندۀ واقعی خداوند بداند به جز درگاه لایزال الهی در برابر هیچ مخلوقی سر تعظیم فرود نمی آورد. هیچ زندانی تاریک تر و بدتر از این نیست که انسان اسیر و بندۀ دیگران شود. انسان اگر اسیر دیگران شد، مجبور است به انسانیت و ارادۀ خود پشت پا بزند و به فکر و نقشۀ دیگران عمل کند و تن به ذلت بدهد.

برای داشتن عزت نفس و زندگی شرافتمندانه باید کار و تلاش خود را مضاعف کنیم. خداوند از افراد تنبل بیزار است. وقتی انسانی تنبلی پیشه کند و از کار و تلاش بترسد، مجبور می شود برای گذران زندگی جلوی این و آن دست دراز کند. دست درازی به سوی دیگران شرافت آدم را لکه دار می کند. قناعت و بی نیازی حافظ کرامت و عزت نفس انسان می شود. اگر می­خواهیم آزادانه زندگی کنیم باید مثل بندگان و غلامان کار کنیم و زحمت بکشیم. اگر کاری به ما پیشنهاد شد نباید بگوییم این کار سبب کسر شأن من می شود. چنانچه با کار و زحمت پول درنیاوریم مجبور خواهیم شد چشم طمع به ثروت غیر بدوزیم و بار زندگی خود را روی دوش دیگران بیندازیم. استمداد از دیگران، انسان را خوار و حقیر می­کند. رسول خدا فرمود: «از رحمت خدا دور است آن کسی که سنگینی زندگانی خود را روی دوش‏ اجتماع بیندازد.»

+ نوشته شده در  جمعه چهارم شهریور ۱۴۰۱ساعت 21:46  توسط رمضانعلی کاوسی  | 

شوخی رزمندگان در موقعیت ننه

بسیاری از رزمندگان شوخ‌طبع در خط مقدم و حتی در اردوگاه‌های دشمن با طنازی‌های خود سبب بالا بردن روحیه هم‌رزمان‌شان می‌شدند...

فاش نیوز- «بسیاری از رزمندگان شوخ‌طبع در خط مقدم و حتی در اردوگاه‌های دشمن با طنازی‌های خود سبب بالا بردن روحیه هم‌رزمان‌شان می‌شدند، به باور من، چاشنی طنز همان‌قدر در بالا بردن روحیه رزمندگان ما تأثیرگذار بود که چاشنی مهمات آن‌ها برای ویران کردن مواضع دشمن کارایی داشت.»

با اصابت ترکش در کف کانال به زمین افتاد، با افتادن خوشحال شد. دید تکان نمی‌خورد، خوشحال‌تر شد. بوی خون تازه که شنید، پرواز را در چند قدمی‌اش تصور کرد. رد خشم پوتین نیروهای بعثی پشت سرش، فاصله صورت با خاک کف کانال را که کم کرد، خود را نزدیکی‌های بهشت دید. کلوخ کانال‌نشین بی‌معرفت که راه نفسش را تنگ کرد، زبانش به کمک آمد و با هر سختی بود، کلوخ را کنار زد و راهی برای دم و بازدم پیدا کرد. او باید می‌ماند، این خواست خدا بود. رد ترکش‌هایی که از عملیات محرم کنار نخاعش جا خوش کرده بود، سبب شد تمام وجودش نذر آقاعباس (ع) شود و ویلچر کمک‌حال پاهای از نفس افتاده‌اش.

سیاهی هوا که جایش را به روشنی می‌داد، نمی‌دانست، دست‌هایش را دارد یا نه، انگار مرخصی رفته بودند، قبله هم بازی‌اش گرفته بود. با زبانش که حالا تنها همراهش بود و حرکت لب‌هایی که چاشنی این همراهی شد، واژه‌ها یکی یکی روی لب لغزیدند و نمازش ادا شد.

کلمه‌ها در رقص صدایش، در زیر و زبر آوایش و در آهنگ جمله‌هایش می‌گویند او از اهالی شهرضای اصفهان زیبا است. صحبت از جانباز رمضان‌علی کاوسی است، خالق کتاب‌هایی که واج به واج واژه‌ها را تنها با انگشت سبابه‌اش کنار هم به نظم کرده و در کمی بیشتر از یک دهه، هفت کتاب او در چندین نوبت به چاپ رسیده است.

شوخی رزمندگان در موقعیت ننه

«تیغ‌های گل رز»، «پرواز با بال شکسته»، «کفیشه»، «راز نهان»، «سهم من از عاشقی»، «بامداد روز شانزدهم» و «موقعیت ننه» عنوان کتاب‌های کاوسی است. به بهانه کتاب «موقعیت ننه» که در کمتر از شش ماه به چاپ چهارم رسید و به‌تازگی کتاب گویای آن روی پایگاه کتاب گویای ایران صدا در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفته است، با او به گفت‌وگو نشستیم.

از چه زمانی نوشتن را به صورت جدی شروع کردید؟

جرقه این کار از سال ۱۳۹۰ زده شد و تا حالا توفیق داشتم فقط با یک انگشت، هفت عنوان کتاب تألیف کنم و دو، سه کتاب دیگر هم دارم که در حال تکمیل شدن هستند.

ایده نگارش کتاب «موقعیت ننه» از کجا آمد و چرا با درون مایه طنز؟

به پیشنهاد یکی از دوستانم که می‌گفت جای طنز در ادبیات پایداری خالی است، به این نتیجه رسیدم که با طنزنویسی، جوان‌ها را با ادبیات پایداری آشنا کنم. تمرکزم روی این موضوع بود که با بیان طنز، جوان امروزی را در مورد دفاع مقدس کنجکاوتر کنم تا سراغ کتاب‌هایی با مضمون جدی هم برود. با چند نفر از دوستانم از اصفهان، شهرضا و شهرهای دیگر استان صحبت کردم و بعد از شنیدن خاطره‌های آن‌ها نهایتاً کتاب «موقعیت ننه» با ۶۲ خاطره نوشته شد.

جایگاه طنز بین رزمنده‌ها چطور بود؟

بسیاری از رزمندگان شوخ‌طبع در خط مقدم و حتی در اردوگاه‌های دشمن با طنازی‌های خود سبب بالا بردن روحیه هم‌رزمان‌شان می‌شدند. در واقع شوخ‌طبعی آن‌ها سبب می‌شد، فضای دلهره‌آور پشت خاکریز و فضای غم‌بار اردوگاه‌های دشمن برای دوستانشان تحمل‌پذیرتر شود. خنده‌ها و شوخی‌های آنان نه تنها سبب غفلت آن‌ها از یاد خدا نمی‌شد، بلکه شرایطی را فراهم می‌کرد تا با روحیه بهتری دفاع کنند یا با درد اسارت راحت‌تر کنار بیایند، به باور من، چاشنی طنز همان‌قدر در بالا بردن روحیه رزمندگان ما تأثیرگذار بود که چاشنی مهمات آن‌ها برای ویران کردن مواضع دشمن کارایی داشت.

با توجه به استقبال خوب مخاطبان از کتاب «موقعیت ننه» آیا باز هم تمایل به نگارش کتاب با مضمون طنز دارید؟

به لطف خدا و توصیه مسئول انتشارات کتاب، تصمیم دارم این کار را ادامه بدهم. حدود ۱۵ خاطره هم به دستم رسیده است که امیدوارم به تعداد ۶۰ یا ۷۰ خاطره برسد تا نوشتن کتاب دوم طنز را شروع کنم.

در مورد «موقعیت ننه» و اینکه چرا اسم این خاطره برای کتاب انتخاب شد هم بفرمایید؟

سال ۱۳۶۱ چند ماه قبل از شروع عملیات محرم، احمد شیروانی به همراه چند نفر از دوستانشان حدود دو ماه می‌شد، به شهرک دارخوین آمده بودند و فرصت نشده بود به مرخصی بروند. هرچه به دفتر کارگزینی تیپ امام‌حسین (ع) می‌رفتند تا مرخصی بگیرند، می‌شنیدند که تمام مرخصی‌ها لغو شده است. با سماجت زیاد، عاقبت مسئول کارگزینی با مرخصی ۴۸ ساعته آن‌ها موافقت می‌کند. در شهرک وانت تویوتایی به سمت آن‌ها نزدیک می‌شود. از راننده‌اش می‌پرسند: «اخوی، این ماشین اهواز نمی‌ره؟» راننده سرعتش را کم می‌کند و به آن‌ها می‌گوید: «چرا، بپرید بالا.» دم در، دژبان جلوی ماشین را می‌گیرد و می‌پرسد: «اخویا کجا تشریف می‌برن؟» یکی از سرنشینان جلو می‌گوید: «داریم می‌ریم موقعیت مهدی.»

گویا دژبان از قبل آن‌ها را می‌شناخته، اما متوجه می‌شود که پنج شش نفر با آن‌ها نیستند. از آن‌ها می‌پرسد «شما چند نفر کجا تشریف می‌برید؟» همان لحظه شیطنت احمد شیروانی گل می‌کند و با قیافه جدی می‌گوید: «من تشریف می‌برم موقعیت ننه! بقیه رو از خودشون بپرس.»

بغل دستی احمد هم از حرف او خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید «منم میرم موقعیت ننه».

راننده تا حرکت می‌کند، دژبان با کف دست روی کاپوت ماشین می‌کوبد و می‌گوید: «وایسا آقا، این مسخره بازیا چیه؟ موقعیت ننه دیگه کجاست؟ من نمی‌ذارم شما چند نفر از این در برید بیرون.» خلاصه بچه‌ها برگه‌های مرخصی را نشان می‌دهند و اجازه خروج می‌گیرند که دلیل انتخاب عنوان موقعیت ننه برای کتاب هم همین خاطره است.

شوخی رزمندگان در موقعیت ننه

خودتان هم آدم شوخ‌طبعی هستید؟

در ارتباطاتم با افراد مختلف سعی می‌کنم شوخ‌طبع باشم، اما بیشتر اوقات در خلوت خودم هستم و در جمع‌ها بیشتر شنونده‌ام تا گوینده.

از بین کتاب‌هایی که تاکنون نوشته‌اید با کدام بیشتر معرفی شدید؟

سهم من از عاشقی.

چرا؟

این کتاب بیان خاطرات خودم و مشکلات جانبازان آسیب نخاعی است که متأسفانه بیشتر مردم از آن‌ها بی‌خبرند. همین موضوع سبب شد از طرف مخاطبان تماس‌های زیادی داشته باشم که با حالت گریه اعلام کنند تا آن زمان از عمق مشکلات جانبازان آسیب نخاعی بی‌اطلاع بودند.

آیا در کتاب موقعیت ننه از عناصر اغراق و بزرگ‌نمایی هم استفاده کردید؟

من به شدت مخالف این کار برای کتاب‌های حوزه دفاع مقدس هستم. به‌نظرم راوی با بیان واقعیت‌ها باید قهرمان کتاب شود نه با بزرگ‌نمایی و تحریف.

برای توسعه ادبیات طنز در این حوزه چه پیشنهادی دارید؟

فعالان فرهنگی حوزه دفاع مقدس با ایده‌های مناسب و کاربردی و حمایت از نویسندگان می‌توانند باعث تقویت انگیزه فعالان این حوزه شوند. به نظر من کتاب‌های حوزه دفاع مقدس از جنبه تربیتی خوبی بهره‌مند هستند و می‌توان با هدیه دادن این کتاب‌ها به اقشار مختلف، آنها را با آنچه در جنگ تحمیلی رخ داده است، بیش‌تر آشنا کرد. شاید مسئولان فرهنگی با یک آسیب‌شناسی درست بتوانند انگیزه‌های رزمنده‌ها به‌ویژه آزادگان را تقویت کنند که با بیان خاطراتشان در ماندگار شدن حقایق جنگ بیشتر سهیم شوند.

در پایان در خصوص کتاب جدیدتان و اینکه چه زمان به چاپ خواهد رسید، بفرمایید.

در حال حاضر کارهای مقدماتی چاپ کتاب سیراب از عطش انجام شده است که امیدوارم هرچه زودتر راهی بازار شود.

منبع: ایمنا

پی نوشت:

متن صوتی کتاب موقعیت ننه توسط «ایران صدا» توسط راوی محترم جناب آقای امیر زنده دلان به صورت رایگان در اختیار علاقمندان کتابهای صوتی قرار گرفته است.

+ نوشته شده در  یکشنبه دوم مرداد ۱۴۰۱ساعت 16:22  توسط رمضانعلی کاوسی  | 

راز دار باشیم!

رمضانعلی کاوسی/ نیاز به دردِدل کردن، یک نیاز طبیعی انسان است. به خصوص وقتی دلتنگ می شویم دنبال سنگ صبوری می گردیم تا با حرف زدن کمی خودمان را سبک کنیم. «شما که غریبه نیستی!»، «از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون!» «بین خودمون بمونه!» گاهی با گفتن همین جملات ساده به خودمان اجازه می دهیم دربارۀ هر موضوعی و پیش هر کسی، هرچه خواستیم بگوییم. اغلب ما با همین دردِدل کردن ساده، فراموش می کنیم که بعضی از صحبت ها نباید از چاردیواری اتاقمان بیرون برود. معمولاً وقتی صحبت هایمان گل کرد، بی آنکه متوجه عواقب گفته هایمان باشیم وارد زندگی دیگران می شویم و راز اشخاص را فاش می کنیم، غافلیم که «حفظ راز حق الناس» است. ائمۀ معصومین (ع) معتقدند حفظ آبروی مؤمن از حرمت کعبه بالاتر است.

واقعاً چرا عده ای از فاش کردن راز دیگران لذت می برند؟

برخی از روانشناسان معتقدند پرحرفی، خودنمایی و دشمنی از عوامل افشای راز دیگران است. اگر دقت کنید متوجه خواهید شد که بعضی ها اصرار دارند به دیگران بفهمانند که افراد مهمی هستند. این افراد دچار عقدۀ حقارتند و برای کتمان حقارت شخصیت خویش، راز مردم را افشا می کنند. معمولاً این افرادِ حرّاف و مغرور، دیگران را تحقیر می کنند. آنها وانمود می کنند علامۀ دهرند و در جریان همۀ امور هستند.

ما همانطور که از فاش شدن اسرار زندگی خود می ترسیم باید از افشای راز مردم نیز بترسیم. گاهی یک لحظه ساده انگاری، دهن لقی، بی ملاحظگی و رازدار نبودن، باعث می شود صدمات جبران ناپذیری از جانب ما متوجه دیگران شود. باید همیشه دقت کنیم کلماتی که از دهانمان خارج می شود راست است یا دروغ؟ من دارم چه اطلاعاتی را به مخاطبم منتقل می کنم و پیامدهای منفی سخنم چیست؟

یکی از راهکارهای رازدار بودن این است که در مراودات روزمره کمتر حرف بزنیم. معمولاً آنهایی که زیاد حرف می زنند، کم دقت می شوند و برای رازداری قابل اطمینان نیستند. درواقع این افراد فرصت نمی کنند کلماتی را که از دهانشان خارج می شود پردازش و سبک و سنگین کنند.

باید از کسانی که قصد دارند برای خودشیرینی با غیب کردن راز دیگران را فاش کنند فاصله بگیریم. اگر کسی برای فاش کردن راز مردم پیش شما آمد و با بی میلی شما مواجه شد، عملاً به درِ بسته می خورد؛ دیگر سراغتان نخواهد آمد و دنبال مشتری دیگری خواهد گشت. اگر دیگران هم به او کم محلی کنند، به مرور زمان درِ دکانش تخته خواهد شد.

اگر یک دوست چند گرم طلا به شما امانت دهد تا آن را در گاوصندوق خانۀ خود برایش نگهدارید آیا شما جلوی مهمان های خودی و غریبه درِ گاوصندوق را باز می کنید؟ آیا می گویید که این طلاها متعلق به فلان دوستم است؟ وقتی کسی رازی را به عنوان امانت پیش ما به ودیعه می گذارد آیا حق داریم مثل یک گاوصندوقِ سیار راز او را پیش دیگران بازگو و منتشر کنیم؟ بسیار اتفاق افتاده که افشای راز یک انسان منجر شده آبروی او در انظار جامعه خدشه دار شود. زیبنده است زبانمان راز دیگران را نگوید و گوشمان نیز شنوندۀ راز مردم نباشد.

+ نوشته شده در  پنجشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۱ساعت 22:14  توسط رمضانعلی کاوسی  | 

به خاطر یک دستمال قیصریه را به آتش نکشیم.

به خاطر یک دستمال قیصریه را به آتش نزنیم!

مرد جوانی شاگرد یک مغازۀ پارچه فروشی در بازار قیصریه بود. یک روز نامزدش به دیدن او آمد. پس از سلام و احوال پرسی، چشمش به دستمال گران قیمتی افتاد که در یکی از قفسه ها آویزان شده بود. از مرد خواست که دستمال را به او هدیه دهد اما او قبول نکرد و گفت: این دستمال ها مال صاحب مغازه است، من اجازه ندارم آن را به کسی هدیه دهم. باید بهایش را بپردازم که البته پولی در بساطم نیست.

نامزدش ناراحت شد. آن قدر اصرار کرد تا اینکه توانست مرد را راضی کند  .دستمال را گرفت و به خانه رفت. چند دقیقه ای از رفتنش نگذشته بود که مرد به خودش آمد و از کاری که کرده بود به شدت پشیمان. از ترس اینکه صاحبکارش مجازاتش کند، تصمیم گرفت مغازه را آتش بزند تا صاحب مغازه از جای خالی دستمال گران قیمت بویی نبرد. گوشۀ مغازه آتش کوچکی روشن کرد و از مغازه بیرون رفت. آتش کم کم از پارچه ای به پارچه دیگر سرایت و کل مغازه آتش گرفت. لحظاتی بعد شعله های آتش به مغازه های دیگر هم نفوذ کرد و کل قیصریه به آتش کشیده شد. اینگونه شد که گفتند: فلانی به خاطر یک دستمال، کل قیصریه را به آتش کشید!

اگر آن دختر جوان طمع نکرده بود آن مرد جوان هم دچار این اشتباه فاحش نمی شد. چه بسا اگر آن مرد ماجرا را به صاحب مغازه گفته بود، صاحبکار پول دستمال را از او نمی گرفت. متأسفانه بعضی از افراد جامعه وقتی کار اشتباهی انجام می دهند با اشتباه دیگری در صدد جبران مافات برمی آیند. بعضی از ما با ارتکاب یک اشتباه به جای اینکه با افراد خبره مشورت کنیم از خودمان فتوا صادر و تصمیم های عجیب و غریبی اتخاذ می کنیم.

اگر از هماکنون جلوی اشتباهات به ظاهر کوچک خود را نگیریم، بعید نیست چنانچه دستمان به جایی رسید اشتباهات بزرگتری مرتکب نشویم. کم و بیش همۀ ما شبیه به هم هستیم، فقط مقیاس اشتباهاتمان متفاوت است. نمونۀ اشتباه کاری ها هم در جامعۀ ما فراوان است. فلان آدم پولدار و طمّاع، حلال و حرام خدا را مخلوط می کند، حق دیگران را می خورد، اما نذری می دهد تا خدا او را ببخشد. فلان پیرمرد پولدار وصیت می کند بعد از مرگش یک قطعه از املاکش را بفروشند و برایش نماز و روزه بخرند یا در راه خدا انفاق کنند تا خدا گناهانش را ببخشد. همین پیرمرد فرزندان و نوه هایش به خاطر تنگدستی با رنج و مشقت در خانه های محقر اجاره ای زندگی می کنند! فلان آقایی که جلوی مغازه اش سبد پلاستیکی و آجر می گذارد که خودروها نتوانند پارک کنند، بعید نیست اگر وضع مالی اش خوب شد در لواسان و جاهای دیگر زمین خواری نکند! وقتی یک تعمیرکار قطعۀ قابل تعمیر خودروی مشتری را تعویض می کند، باید پیش بینی کند چنانچه پایش آسیب دید، پزشک معالج به جای فیزیوتراپی برایش جراحی تجویز کند.

صاحب کارخانه ای که برای فرار از پرداختن مالیات مشاور استخدام می کند بعید نیست اگر وضعیت مالی اش بهتر شد به یک مفسد اقتصادی تبدیل نشود. و تو حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

+ نوشته شده در  جمعه بیستم اسفند ۱۴۰۰ساعت 17:38  توسط رمضانعلی کاوسی  | 

جوری زندگی کنیم که خدا لایکمان کند!

جوری زندگی کنیم که خدا لایک­مان کند!

این روزها اغلب مردم و به خصوص نسل جوان در دنیای مجازی به دنبال لایک و فالووِر بیشتر هستند. اینکه اشخاص تا چه حد باید برای فضای مجازی وقت بگذارند و این لایک ها چقدر برایشان مفید یا مضر است را به زمان دیگری موکول می کنم.

این که انسان ها دوست دارند توسط دیگران تشویق و تمجید شوند یک نیاز فطری است؛ لایک کردن مردم زیباست، اما لایک کردن خداوند زیباتر است. وقتی همیشه سپاسگزار خداوند هستیم و برای شاد زیستن دنبال بهانه نمی گردیم، بدانیم که خدا ما را لایک کرده است. وقتی به خاطرِ ملامتِ افراد نادان به هم نمی ریزیم و زود آشفته نمی شویم، وقتی در زندگی تکیه گاه دیگران هستیم، وقتی هنگام سفر به زیبایی های جاده و مناظر طبیعی می نگریم تا اینکه هِی غُر بزنیم چرا جاده پیچ و خم دارد، وقتی کتاب خوبی می خوانیم و بر آگاهیمان می افزاییم، وقتی موسیقی دلنشینی گوش می دهیم، وقتی از دیدار یک دوست قدیمی مشعوف می شویم و... بدانیم که خداوند دست روی شانه هایمان گذاشته و ما را لایک کرده است.

اگر باور داشته باشیم دست خداوند همیشه برای کمک به مخلوقاتش دراز است و او هیچگاه بنده اش را رها نمی کند، با بهانه و بی بهانه خودمان را در بغل او رها خواهیم کرد. اگر به این باور برسیم که خدا از رگ کردن به ما نزدیک تر است و در گرفتاری ها، بیماری ها و بی پولی ها رهایمان نمی کند، تحمل سختی ها برایمان آسان خواهد شد. معمولاً خوشی هایی که خدا به بندگانش هدیه می دهد همراه با سختی هاست. اگر سنگ های بزرگ و کوچک در مسیر حرکت رودخانه قرار نگیرد، هرگز صدای زیبای موسیقی آب به وجود نمی آید. سختی هایی که در زندگی گریبان ما را می گیرد پیش زمینۀ شادیها و اتفاقات خوب است. تا بیماری و رنج و مشقت سراغ ما نیاید قدر عافیت و شادی را نمی دانیم. اگر پزشک جراح با تیغ شکم بیمارش را سفره نکند و آن غدۀ سرطانی را خارج نکند بیمار رنگ بهبودی نخواهد دید.

نوع نگاه ما به دنیا و آدم هایش می تواند در همین دنیا برای ما بهشت یا دوزخ کوچکی به وجود بیاورد. کسانی که تلاش می کنند مردم را شاد کنند، آرامش را هم برای خود به ارمغان می آورند. یادمان باشد«چشم های زیبابین دنبال عیب های دیگران نمی گردند.» کسانی که در صدد هستند عیوب دیگران را ببینند، ناخواسته آن عیب­ها را به ذهن خود منتقل می­کنند. ذهنی که با عیب های دیگران درگیر شود آرامش خود را از دست می دهد و دچار آشفتگی و تلاطم می شود.

گرت عیب‌جویی بود در سرشت

نبینی ز طاووس جز پای زشت

اگر مثبت اندیش باشیم، اگر با خودمان و با دیگران رو راست باشیم، اگر به موقع حرف بزنیم و به موقع سکوت کنیم، اگر متواضع و فروتن باشیم، اگر بخشنده و مهربان باشیم، اگر عادت کنیم کینۀ کسی را به دل نگیریم، اگر اشتباهاتمان را بپذیریم و شکست هایمان را گردن بگیریم، بدانیم که خدا ما را لایک کرده است.

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۰ساعت 11:40  توسط رمضانعلی کاوسی  | 

کتاب طنز موقعیت ننه منتشر شد.

کتاب «موقعیت ننه» اولین کتاب با ژانر طنز توسط انتشارات مرز و بوم منتشر و وارد بازار نشر شد.

به گزارش خبرگزاری تسنیم، انتشارات مرزوبوم که تاکنون در حوزه‌های مختلف اجتماعی و همچنین ترجمه دست به تولید و انتشار کتاب‌هایی در حوزه دفاع مقدس زده است، اینک برای اولین بار کتابی را منتشر کرده که دارای درون‌مایه طنز است. کتاب‌های زیادی در ژانر طنز آن‌هم در حوزه دفاع مقدس منتشر شده است ولیکن کتاب «موقعیت ننه» دارای ویژگی‌های خاصی است که از آن جمله واقعی بودن اتفاقات، بیان ساده روایت‌ها و بعضاً با لهجه شیرین اصفهانی و از همه مهم‌تر تجربه اول نویسنده شوخ‌طبع آن است. با انتشار این کتاب با مرتضی قاضی، مسئول انتشارات مرزوبوم و رمضانعلی کاوسی نویسنده کتاب «موقعیت ننه» به گفتگو پرداختیم.

مرتضی قاضی، مسئول انتشارات مرزوبوم، از همکاری مشترک نشر مرزوبوم با حوزه هنری اصفهان برای انتشار کتاب «موقعیت ننه» گفت و بیان کرد: کتاب «موقعیت ننه» حکایت‌های طنزی از رزمندگان ما در دوران دفاع مقدس است.

وی با اشاره به اینکه نویسنده کتاب، رمضانعلی کاوسی، از جانبازان قطع نخاعی دفاع مقدس است، اظهار کرد: نویسنده کتاب با تمام محدودیت‌هایی که داشته این خاطرات را گردآوری کرده است. اکثر این خاطرات از نیروهای رزمنده اصفهانی است و در خاطرات طنز با لهجه اصفهانی روایت شده است.

قاضی درباره چرایی ورود نشر مرزوبوم به ژانر طنز گفت: ما باید تصویر درستی از جبهه داشته باشیم، درست است که فضا فضای جنگ است و شاید تصوری که ما از فضای جبهه و جنگ سال‌ها در ذهنمان شکل گرفته است فضایی با معنویت بالا است اما در کنار این باید این موضوع را هم لحاظ کنیم که عملیات‌ها زمان‌های محدودی را در کل سال به خود اختصاص می‌دادند و مابقی ایام نیروها در اردوگاه‌ها در حال آموزش و یا در حال آمادگی کسب کردن برای عملیات‌ها بودند و عملیاتی انجام نمی‌دادند و به‌نوعی در داخل جبهه زندگی می‌کردند.

وی افزود: طبیعتاً در زندگی همه‌چیز وجود دارد از خنده و شوخی تا عصبانیت و ناراحتی. به نظر من اینکه ما بیاییم یک‌بخشی از بخش‌های شیرین و به‌نوعی طنز جبهه را با این کتاب‌ها به تصویر بکشانیم جزو ضروریات این حوزه است. ما می‌توانیم زندگی جبهه را با ابعاد بیشتر و دقیق‌تری ترسیم کنیم در واقع نیروها از همه طیفی، با همه لهجه‌ای و با همه فرهنگی، با همه روحیات و شخصیت‌ها حضور داشتند و از ترکیب و تعامل این نیروها حتماً صحنه‌های جذابی به جهت طنز و لحظات شاد ایجاد می‌شده است.

* 62 خاطره طنز از جانبازان و آزادگان دفاع مقدس

در ادامه رمضانعلی کاوسی که جانباز قطع نخاع و نویسنده فعال در حوزه دفاع مقدس است و آثاری همچون «تیغ‌های گل رز»، «پرواز با بال شکسته» «کُفیشه»، «راز نهان»، «سهم من از عاشقی» و «بامداد روز شانزدهم» را در کارنامه خود دارد، در جدیدترین اثر خود به نام «موقعیت ننه» به خاطرات رزمندگان اصفهانی از زاویه دیگری پرداخته است. کاوسی در این گفتگو در خصوص نگارش این کتاب گفت: روزی مسئول ادبیات حوزه هنری اصفهان آقای قربانی به من گفت این کتاب‌هایی که شما می‌نویسید خوب است ولی کلاً جای طنز در کتاب‌های دفاع مقدس خیلی خالی است اگر بتوانید خاطرات رزمنده‌ها و جانبازان را به این صورت گردآوری کنید خیلی خوب است.

وی با بیان این نکته که نوشتن طنز خیلی سخت‌تر از نوشتن خاطرات معمولی است، توضیح داد: در واقع باید در این نوع نگارش خیلی ظریف بنویسید و محتوا خمیرمایه طنز را داشته باشد.

نویسنده کتاب «موقعیت ننه» از نحوه گردآوری خاطرات موجود در کتاب «موقعیت ننه» گفت و بیان کرد: من چون خودم جانباز قطع نخاع از ناحیه گردن هستم با موتور یا با ماشین به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتم. یک رکوردر همراهم بود و زمان‌هایی که به بنیاد شهید یا سپاه در اصفهان می‌رفتم هنگامی‌که رزمنده‌ای به آنجا می‌آمد به او می‌گفتم که من می‌خواهم یک کتاب بنویسم با من همکاری می‌کنید و یکی، دو خاطره طنز برای من می‌گویید؟ در نهایت من 72 خاطره از این دوستان جمع‌آوری کردم.

وی افزود: از این تعداد، 10 خاطره به دلیل اینکه بار طنز نداشتند حذف شدند و کتاب شامل 62 خاطره از جانبازان و آزادگان عزیز است.

کاوسی متذکر شد: شاید خیلی از مردم فکر می‌کنند ما رزمنده‌ها وقتی‌که در جبهه بودیم در آنجا فقط دعا می‌خواندیم، قرآن می‌خواندیم، این‌ها بود ولی شوخ‌طبعی و گفتن و خندیدن و سربه‌سر هم گذاشتن در واقع جزیی از زندگی ما رزمنده‌ها بود و اگر این‌طور نبود نمی‌توانستیم در برابر آن آتش دشمن مقاومت کنیم. ما مجبور بودیم به هر صورت که شده به همدیگر روحیه بدهیم و همین مکالمات مثلاً یکی، دودقیقه‌ای بچه‌ها باعث می‌شد که روحیه پیدا کنند.

 وی از "اشلونک" به‌عنوان یکی از بهترین خاطرات کتاب «موقعیت ننه» نام برد و گفت: به‌طورکلی تمام خاطرات این کتاب زیبا و خنده‌آور است و اگر خواننده این کتاب را شروع کند دیگر بالاجبار تا آخر آن را می‌خواند و می‌خواهد ببیند خاطرات بعدی به چه شکلی است.

نویسنده کتاب «موقعیت ننه» با بیان اینکه این کتاب بر اساس زمان‌بندی نیست، اظهار کرد: در مقدمه کتاب توضیح داده‌ام که عمداً زمان‌بندی را در نظر نگرفتم و کلاً تاریخ‌ها را کنار گذاشتم ولی در ابتدای هر خاطره نوشتم که چه تاریخی بوده است تا مثلاً اگر رزمنده‌ای کتاب را می‌خواند اگر خودش هم در آن عملیات شرکت کرده است بداند که این خاطره مثلاً مربوط به عملیات خیبر در سال 1362 بوده است.

وی بر صحت و واقعی بودن این خاطرات گفت و تأکید کرد: یکی از خصوصیات من این است که هیچ‌گاه در متن اصلی دست نمی‌برم و تمام این خاطرات عین واقعیت است یعنی عین آن چیزی است که اتفاق افتاده است و شاید اگر من بخواهد یک شاخصه‌ای برای کارم در نظر بگیرم این اصیل بودن خاطرات است یعنی مطمئن باشید که داستان‌سرایی نشده است.

وی با اشاره به اینکه کتاب «موقعیت ننه» اولین تجربه‌ام در ژانر طنز است، ابراز امیدواری کرد که مورد استقبال مخاطبان قرار بگیرد.

جهت خرید pdf کتاب به فروشگاه اینترنتی(سایت طاقچه) یا به کتابسرای شهید همت شهرضا مراجعه فرمایید.

 

+ نوشته شده در  دوشنبه چهارم بهمن ۱۴۰۰ساعت 17:21  توسط رمضانعلی کاوسی  | 

مطالب قدیمی‌تر