بهزیستی میگه .............

 

سلام

خیلی وقته این جا نیومدم یه دلیلش دلمه دلی که از بعضی وقتا خیلی می گیره و دوست ندارم توی اون حال و هوا با دوستان مهربونی مثل شما صحبت کنم یه دلیلش حرف هایی که باید روی هم تلنبار کنم و به خاطر خیلی چیزها سکوت اختیار کنم و دوست ندارم اینجا بنویسم همه چیز آرومه در حالی که بعضی اوقات کارگاه ما هم مثل دنیای اطرافمون زمین لرزه و پس لرزه های بدی داره

اما امروز اومدم بگم

بهزیستس میگه اونهایی که سنشون از 35 گذشت دیگه حق ندارن در مراکز روزانه بمونن بهزیستی میگه آیین نامه توانبخشی یعنی یه مددجو بیشتر از 5 سال حق نداره تو توانبخشی باشه و باید وارد بازار کار بشه

بهزیستی میگه اگه یه انسان تونست از مقطع ابتدایی بگذره یعنی معلول ذهنی نیست

منم برای دل خودم حرف هایی  رو که توی حلقم خفه کردم رو میریزم بیرون و میگم جناب بهزیستی یک فردمعلول ذهنی که جنابعالی میگی باید از 35 به بالا از مرکز روزانه بره بیرون و بشه خونه نشین حداقل تا 25 سالگی طول میکشه تا بتونه دیپلم مهارتهاشو بگیره و بشه فارغ التحصیل  و قائدتا کارگاه های حمایتی وقتی معنا پیدا می کنند که پشتوانه تحصیل این عزیزان باشند تا آنچه آموختن رو فراموش نکنند  ختنه نشین نشن روانی نشن و خانوااده رو روانی نکنند

خب این یه طرف قضیه طرف دوم قضیه اینه بعد از 5 سال برن بیرون بچه ای که تو چیزی حدود 25 سال خانواده مدرسه کلاس های گفتار درمانی انواع قرص های مختلف تونسته فقط آرومش کنه یه کم با ادبش کنه و تازه میشه گفت کمی از یک حرفه رو یاد گرفته کجا بره باشه شما بهش کار بدین با همین سطح مهارت تا از مرکز روزانه بره راستی بهزیستی میگه بعد از این دوره 5 ساله اگه بخواد مددجو بمونه باید شهریه بده خب آقای بهزیستی شما تو این 5 سال چه قدر به بچه کمک مالی کردی که حالا میخوای اونو با پور سانتش پس بگیری

بهزیستی میگه بچه ای که کلاس پنجم رو گذروند دیگه کم توان ذهنی حساب نمیشه آقا پس چرا راهنماییو دبیرستان استثنایی درست کردین بزارین این بچه ها هم عادی درس بخونن چرا وقتی می خوان برن دانشگاه میگن دیپلمشون به درد نمی خوره

خب اینم یه طرف قضیه حالا یه نفر از همه ی فیلتر ها گذشت روز اول بهش میگید شما کم توان هستید تو مدرسه عادی نمی تونی درس بخونی باید بری استثنایی رفت .

دیپلمش رو برای دانشگاه قبول نکردید اومد دانشگاه علمی کاربردی خودتون خودشو کشت مدرک گرفت خب حالا جایزه این همه تلاش این همه مردن و زنده شدن کیلو کیلو دارو خوردن تا بتونه خودش رو برسونه به بقیه و بشه فارغ التحصیل و فوق دیپلم حالا که میگید کم توان ذهن نیست حالا که میگید حق نداره مرکز روزانه بمونه آقا بهش کار بده کاری که در خوره حالش باشه و بتونه انجام بده  کاری که باعث بشه دیوونه نشه کاری که نتیجه این همه تلاش باشه یا نه اصلا ما اشتباه کردیم که بچه های کم توان رو توانمند کردیم آقا اصلا اشتباهه مگه مریضیم دنبالشون راه بیفتیم کمکشون کنیم کار یادشون بدیم تا بتونن از آسیب های اجتماعی در امان بمونن تا بشن سر بلندی برای بهزیستی تا جار بزنه ما چه کردیم و چه خواهیم کرد اما تنها سهم یه مددجو از یه کارگاه توانبخشی یه یارانه است کاهتازه امسال شده هر ماه 56 هزار تومان بابت این 56 هزار تومان که سال اول بوده 20 هزار تومان حالا یا باید از مرکز بره بیرون یا شهریه بپردازه تازه با مزه این جاست که افراد یارانه بگیر اول غربالگری میشن ببینن که بیشتر خفه خون بلده بگیره کی بیشتر میتونه کمک مالی کنه کی بیشتر میتونه خیر براشون بیاره و...... این حکایت همچنان باقی ایست این شما و این هم قضاوت شما آزادید هر جور دلتون می خواد قضاوت کنید بابا این جا کشور آزاده میتونید راحت حرفتون رو بزنید فقط کو گوش شنوا !!!!!!!!!!!!!!!!راستی همه این قضایا توی قسمت کانون پرتو که ثبتش ماله بهزیستیه داره میفته ولی عجیب اینه بچه های کانون پرتو با تعاونی پرنیان یکی هستند میشه آدم چشمشو در بیاره بندازه دور شاید از نظر بهزیستی بشه خداوند عجایب خلقت زیاد داره !!!!!!!!!!

 

این بچه ها باید کجا بروند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شروع سال 94

سلام بعد از یه دنیا فاصله بازم سلام

با یه دنیا از حرف های گفتنی که خیلی هاشون رو باید تو دل نگه داشت و لب فرو بست باید نگم یه مادر از بچه معلولش سوءاستفاده می کنه تا راحتی و آسایش خودش تامین بشه سخته توی این شب عزیز بگم یه بچه معلولی هست که هرشب زنگ میزنه به مائده و گریه می کنه از دست خانواده ای که آسایش خیالش رو ازش گرفتن باید نگم بعضی از بچه ها در معرض چه مشکلاتی قرار میگیرن وقتی خانواده نخواد بپذیره که یه معلول ذهنی دختر هم حق داره مثل بقیه انسان ها زندگی کنه باید لب فرو ببندم از چیزهایی  که دلم رو سخت آرزده کرده و منو از خیلی از چیزها بیزار و به جای حرف های نگفتنی سفره ای باز کنم از حرف های گفتنی و دلنشین شاید آرامشی ظاهری رو به همراه داشته باشه

وبهترین  اون شاید این باشه که یه بار دیگه پرنیانی ها (کانون پرتو )به مکان قبلی برگشت چیه تعجب کردید بله وقتی جامعه جای امنی برای دختران 20 تا 40 ساله معلول نیست وقتی پذیرش بعضی از انسان ها برای یه مشت از آدم های از خدا بی خبر سخته وقتی جوون های بی جنبه ای پیدا میشن که مزاحم دختران معلول ما میشن و بعضی ها توی مسیر به تمسخر میگیرنشون اونوقت باعث میشه که یه بار دیگه در خواهش و تمنا از مالک قبلی باز میشه و این مرد بزرگوار هم یک بار دیگه از تمام حق خودش میگذره و اجازه میده بچه ها به مکان قبلی برگردن حالا تا کی نمی دونم و این میان هنوز مشکل خرید زمین لاینحل باقی می مونه و یه اجاره نه میلیونی بابت اجاره مکانی که فقط دو ماه بیشتر از اون استفاده نشده و در حالی که چیزی حدود 13 میلیون خرج تعمیرات محل اجاره ای از طرف آموزش پرورش به مرکز شده به عهده مرکز گذاشته شده البته همین دیروز نامه نوشتم شاید تاثیربگذاره و اجاره بخشیده بشه در هر صورت از شنبه بعد از کلی عذاب و ناراحتی و بلاخره اساس کشی تمام شده و اگه خدا بخواد برق کشی کلاس ها هم تمام بشه انشاءالله کلاس ها شروع میشه منتظر دعاهای خیر شما هستم شاید راهی باز بشه و مشکل زمین این بچه ها رفع بشه البته من معتقدم خداوند هیچ کاری رو بدون حکمت انجام نمیده و حتما در این گره هم خیری هست تولد فاطمه الزهرا سلام الله بر همه مادران فداکار این سرزمین تبریک

سال خوبی داشته باشید

 

تغییر مکان

سلام

حدود یک ماهی میشه که محل کارگاه عوض شده و به یه مدرسه استیجاری از آموزش پرورش نقل مکان کردیم محل فعلی ضمن اینکه کوچکتر از محل قبلیه و بیشتر کارگاها دو تا دو تا باهم توی یه کلاس تشکیل میشه . مهمتر از همه اینه که گویا  همون طور ی که هر چیزی قدیمیش اصله انگار با اومدن از اون خونه خیلی از بچه ها تغییر کردن امگار دلهاشون گرفته است بعضی ها واقعا رفتار هاشون تغییر کرده و حتی تا حدودی عصبی شدن  هر روز صبح وقتی سرویس از محل قبلی کارگاه میگذره تک تک بچه ها با نگاهشون مسیر بازارچه رو دنبال می کنن بعضی ها دست از دلشون بر می دارن و میگن میشه یه بار دیگه بیایم کارگاه خودمون . مکان جدید  و نبود یکی از همکاران باعث شد که کار من هم بیشتر بشه و سر از دفتر در بیارم و موقتا دفترا بشم و همین باعث شد که باز هم از دنیای بیرون از کارگاه فاصله ام بیشتر بشه نمی دونم حکایت ما آدمها چیه چرا هیچ وقت نمیشه همه چیز رو با هم داشت هر دری باز میشه برای خدمت بیشتر گویا یه خط فاصله هم ایجاد می کنه  یه روز در میان دفتر و روزهای زوج هنوز مال بچه ها و کلاس کامپیوتر بچه هاست من هیچ دنیایی رو با  دنیای بچه ها عوض نمی کنم گرچه پرکارترین روزهاست وقتی با بچه ها کار می کنم اما بهترین ساعات عمرم هم همین چند ساعنه به دلیل این که هیچ کجای دنیا شیرینی صداقت در کنار این عزیزان رو نداره

باز هم امید

 

سلام

دیگه حتی دوست ندارم بنویسم ار کوشتن هم خسته شدم از ناله زدن ؛دست به

 

دامن خدا شدن نگاه کردن و سوختن و ساختن وقتی می بینم تلاش ها در یک آن پوچ

و بیهوده میشن وعین آب راکدبوی گندیدگی می گیرن از خودم و از تلاش کردن خسته

 

میشم می گن سختی ها نمک زندگین میگن هرکس سختی بکشه به خدا نزذیکتره

 

میگن امید تلاش میاره و تلاش امید اما هیچوقت نگفتن وقتی جلوی چشمات ریسمان

 

تلاش و امید باهم تکه تکه کنند جه اتفاقی برات می افته ....

 

یک بار دیگه مرگ رو تو چشماش دیدم و لمس کردم نه اصلا چرا مرگ هر لحظه

 

احساس می کردم الانه که دوباره بشم همون مادر جادر بسر لی لو زن که همه جا رو

 

زیر پا مگذاره تافقط چند لحظه نفس کشیدن برای فرزندش بخره و چه گرونه این نفس

 

کشیدن . دوباره زمان برگشته بود به عقب یک هفته بی تعادلی یک هفته سر درد و

 

سرگیجه و تهوع یک هفته چشمهایی که نمی فهمیدی کجا رو نگاه می کنن و کجا

 

سیر می کنن یک هفته طپش تند قلب خا نواده یک هفته اشک های غریبانه خواهر

 

ها و برادر کوچکترش و بی خیالی و منگی او و سر انجام یک تشنج سخت دوباره

 

راهی بیمارستانش کرد ومن شدم و راهروهای پر پیچ و خم بیمارستان که عین

 

کف دست حالا دیگه میشناختمشون من شدم و گوشی موبایل و التماس به هر کس

برای پیدا کردن

 دکتر و این سوال که چه کاری متوانید برایش انجام دهید .

 

دوباره دستان ناتوان او و سوزن هایی که پیاپی رگهایش را پاره میکرد و لبخندی که

 

فقط سعی می کرم با شوخی های پیاپی به لبانش بیاورم و عجیب تر این که او هنوز

 

هم از رو نمی رفت و هنوز التماس می کرد مامان امتحانما چکار کنم مامان با دوستانم

 

تماس می گیری ؛مامان به استادم زنگ می زنی مامان به دانشگاه زنگ زدی مامان

جزوه هامو میاری و..........و

و من ماندم و این همه امید که او از کجا آورده بود . هر لحظه امکان داشت دوباره

 

تشنج کند هرلحظه امکان داشت دو باره به حالت کما برود اما او همچنان فکرش

 

مشغول درس بود و من ماندماز این همه استقامت و امید.بخش پر بود ازبچه های

 

شش ماهه یک ساله دو ساله و.....  و قرار بود همه را شنت مغزی بگذارند و چه

 

امیدوار مادرانشان در بغل هاشان آنها را می چرخاندند و من چه قدر دلم می خواست

 

فریاد بزنم و بگویم تو رو خدا عملشون نکنید به دنبال بهبودی برایشان نباشید اجازه


دهید اگر قرار است یک عمر زجر بکشند لااقل همین الان بمیرند بله من همانم که تا

 

دیروز اگر کسی این صحبت را با من می کرد با دستانم خفه اش می کردم اما حالا

 

چون آینده تاریکتر از ظلمات را جلوی چشمانم می بینم دوست ندارم دیگران جا

 

پای؛من بگذارند و بماند چه سه هفته سختی گذشت بر من مائده و خانواده و همه ی

 

دوستانش در پرنیان (پرتو) و چه زحمتی کشیدندهمه عزیزان از خانم مومن زاده گرفته

 

تا خانم ربانی ؛کاظمی وخیلی از دوستان تا دوباره او توانست به منزل برگرده البته با

 

یه دنیا دارو و توانی هنوز به طور کامل به دست نیاورده اما گذر این چند هفته شد

 

کتابتی از خاطره که اگر عمری بود براتون بازگو خواهم کرد التماس دعا برای

 

 شفای کامل همه ی مریض های دنیا و صدقه سر همشون به مائده منم دعا کنید

 

 

مکان جدید

بلاخره بعد از مدت ها سر در گمی دلهره و بدو بدو کانون پرتو (پرنیان )مجبور به اجاره یه مدرسه شد از یک خیر این روزها روزهای بدیه نه به خاطر سختی هایی که البته یه عده به خصو ص بار سنگین شو بیشتر به دوش

می کشن اینها یه طرف قضیه است اما اصل مطلب اینه  عادت کرده بودیم به گذر حاج محمد جعفر عادت کرده بودیم به بن بست نسیم و در چوبی کهنه ای که با دو تابلوی ابی رنگ  کهنه هر روز بهمان خوش آمد می گفت تعاونی معلولین ذهنی پرنیان

کانون معلولین ذهنی پرتو

عادت کرده بودیم  پشت در باستیم و به بزرگترها بگوییم بفرمایید و با بچه ها یک به یک دست بدهیم تا به دلیل کوچکی راه عبور درب یک یک وارد شوند عادت کرده بودیم به حوض آبی رنگ وسط حیاط درخت انجیرو درخت توت بلند و باغ چه هایی که گاه پر گل و زیبا گاه پر از برگهای پاییزی و زمستان سر تاسر سفید برف میشد عادت کرده بودیم زنگ های تفریح صدای آهنگ را زیاد کنیم و بچه ها هم صبحانه بخورند هم شادی کنند . 

اصلا این خانه با آن ساختمان قدیمی مگر فراموش شدنی است مگر میشود خنده هایی که در کنار هم بودن بچه ها باهم تولید میکرد را فراموش کرد مگر میشود آن روزها را فراموش کرد همان روزهایی که هر روز قصه تلخی اتفاق می افتاد و همه وجودمان را پر از درد میکرد مگر میشود اشکها را فراموش کرد مگر میشود 

از یاد برد لحظه لحظه این خانه قدیمی را داشتم فکر میکردم از چند روز دیگر مغازه های زیر بازارچه چه قدر پکرند ساعت از هشت و نیم می گذرد اما جای پای لنگ لنگان نسرین قدم های آهسته نگار اخم و تخم ها و گه گاه صورت بشاش و دوست داشتنی آزاده دستان کوتاه فاطمه احمدی سلانه سلانه و بی خیال آمدن الهام کلاهی تلو تلو خوردن مینا و زهرا روزبهانی بارکشی مریم روز بهانی برای دو خواهر معلول دیگرش خنده های بلند فاطمه آبگین و حتی همان ها که احساس می کردند هیچ مشکلی ندارند و آرام و بیصدا قدم بر می داشتند و.....و....و را نمی بینند فکر میکنم با رفتن این فرشته ها برکت از بازارچه در حال پرواز است فکر می کنم مسجد حاج محمد جعفر چه قدر تنهاست در نیمه شعبان امسال مهمانهای مخصوصش را ندارد . 

وای خدای من از چند روز دیگر صدای بلند خانم کاظمی هم نیست که بچه ها رو امر و نهی کند برو کنار دست اون بچه رو بگیرید فلانی از کنار برو  جدا آیا گذر بازارچه حاج محمد جعفر چنین تنهایی را تحمل می کنه .

بچه ها وسایل کارگاه هاشون رو به کمک مربی ها جمع کردن اما فکر میکنم در اولین روز ورود به مکان جدید همشون احساس دلتنگی کنند .

میگن مکان جدید قبلا مهد کودک بوده میگن زیاد بزرگ نیست اما میشه توش کار کرد. و امیدوارن بتونن زمینی که خریده شده به کمک خیرین ساخته بشه .

از این جا دل کندن سخته اما امیدواریم لااقل این نقله مکان به دنبالش خیر و برکتی بیاره بلکه یه جای مستقل برای این بچه ها درست بشه نمی دونم میگن توی کارهای خدا هیچ چیزی بدون خیر نیست همه ما امیدمون به خدا و دست با کرم خیرین عزیزشاید این آوارگی یه روز برای  این فرشته های معصوم تمام بشه .

همین جا بازم لازمه از خیر عزیز ی که مدت 11 سال منزلش رو به بچه ها داده بود بدون گرفتن هیچ اجاره ای تشکر کنم . خدایا این دست های پر برکت رو هیچ وقت خالی نکن .

 

یا علی مدد تا بعد

تحمل آدم ها چه قدر می تونه باشه

سلاممممم

وارد کلاس که شدم   صدای هم همه ی بچه ها گوش رو می آزرد یادم نیست به چند نفرشون دلداری دادم که چیزی نیست و مشکل مهمی وجود نداره خانم کاظمی تند تند از کلاس بیرونشون میکرد میشه گفت تقریبا همشون رنگ پریده و در حال گریه بودند از چند دقیقه پیش با اطلاع رسانی نسیم یکی از بچه های کلاس قالی سراسیمه خودمون رو به کلاس رسونده بودیم دو سه نفر از مربی های دیگه هم اومده بودند و خانم آقایی رو در بر گرفته بودند گریه نمی کرد اما مشخص بود که استرس حسابی توانش رو گرفته بچه ها می گفتن یکی از بچه ها موجب این اتفاق شده اما همه می دونستیم فشارهای عصبی این چند وقت و حالا نا متعادل بودن  اون مددجو هم مزید بر علت شده بود تا خانم آقایی به اون وضع در بیاد اون قدر به خودش فشار آورده بود که نمی دونم حالشو چه طور باید توصیف کنم به شدت می لرزید قدرت تکلم نداشت و سر درد تمام توانش رو گرفته بود .

حقیقتا یه آدم چه قدر  می تونه تحمل کنه به خاطر مرگ برادر عزا دار باشه با مشکلات مختلف کاری بجنگه و اونوقت هم کلام با کسانی باشه که حتی نمی تونه بهشون خرده بگیره که چرا اشتباه می کنی ؟

این یعنی یک قائده نمیشه به معلول ذهنی گفت چرا اشتباه می کنی  هر وقت از یک معلول ذهنی یک اشتباه دیدی باید بزاری به حساب خودت یعنی تو نتوستی با اون کنار بیای یعنی توانایی تو کمه چون اون یه حافظه داره به اندازه همون ساعت نه چیزی یادش می مونه و نه هیچوقت از کارش پشیمون میشه چون بیشتر وقتها فراموش می کنه اتفاق چی بوده فقط اینو می فهمه از محبت مربی اون روز یه درجه کم شد و سر اون داد زد همین .

این جاست که مربی های معلولین ذهنی باید از یک صبر خدادادی بهره مند باشند باید گوشی داشته باشند شنوا که هیچ وقت از حرف های تکراری خسته نشه باید روحی داشته باشند بلند تا هیچ وقت کم نیاره اما مگه یه آدم چه قدر تحمل داره . وقتی توی بیمارستان با لکنت زبان و چشم گریان به دستش که از استرس تا کتف خشک شده بود به سر درد ی که بیش از حد داشت آزارش می داد اشاره می کرد .

تنها فکری که به خاطرم رسید این بود آیا کسی هست که قدر شناس این جور مربی ها هم باشه کسی که قریب 7 ساله داره معلول ذهنی کار می کنه و از بچه ای که هر ثانیه اطلاعاتش رو فراموش می کنه یه قالی باف ماهر می سازه آیا کسی هست که فقط بفهمه اینو از نظر مادی که که این مربی ها گاها حتی حقوقشون به حقوق اداره کار هم نمی رسه چون ساعتی براشون می زنن و فنی حرفه ای بهشون پول میده و فنی حرفه ای میگه بودجه نیست 60 ساعت بیشتر نزنید پس لاقل  یه جور دیگه ازشون قدر دانی بشه نمی دونم چه طوری اما می دونم  اونها هم خانواده دارن فرزند دارن باید یه روحیه ای داشته باشن خرج خانوادشون کنند .

این خاص کلاس قالی و گلیم نیست میشه گفت تقریبا همه مربی ها یه چنین مشکلاتی رو دارن فقط توان و صبر آدمها با هم فرق داره .من نمی تونم از تک تکشون تشکر کنم فقط می تونم از خداوند بخوام یه قدرت و توان بیشتری بهشون بده تا هم خودشون وهم بچه ها موفق تر باشن .

خدایا هیچ وقت درمانده به غیرمون نکن

 

چادگان

سلاممممم

بعد مدتها قراربود قول یکی از خیرین عملی بشه وبچه ها به یک اردوی یک روزه در دهکده تفریحی چادگان اصفهان برن .

بنا به درخواست خیرمحترم قرار بودبچه ها به اتفاق مادرشون به این اردو بیان و این یکی از موارد خاص بود که نفر می خواست که هم خود مدد جو وهم یه نفر ازخانواده اورا به اردوببره این هم از لطف وعنایت خداونده که هرکس پاش به این قطعه از بهشت باز میشه خدا بهش یه قلب به وسعت مهربونی های خاص میده  

دواتوبوس از 70 نفر ازمددجویان بعضی مادر ها که البته اونهایی هم که غیبت داشتن خودشون تمایلی به حضورنداشتن و حدوود 5 الا6 نفر ار مربیان راهی شد .

یه روز خوب که در عین سرمای زمستان اونقدر خوب برگزارشد که فکر نمی کنم کسی بین جمع سرمای اون روز رو لمس کرده باشه .اردو با قایق سواری بچه ها در رودخانه شروع شد همه بلا استثنا ء سوار قایق شدن بجز یکی دو نفر که خودشون نخواستن.

 بین بچه ها رقیه ومادرش هم بود رقیه ای که خودش معلول جسمی حرکتی و هم ذهنیه و مادرشون هم نابینا هستن . از خانواده ها مادر نسرین هم که دخترشون تقریبا مشکل رقیه رو داره حضور داشتن . داشتم کمک میکردم تا رقیه از قایق پیاده بشه .وپس ازاون هم به کمک مادر نسرین من رقیه رو و مادر نسرین هم مادر رقیه روهمراهی می کردیم هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که کفش رقیه که با یه تکه کش به پاش وصل شده بودپاره و عریان شد و من هاج وواج مانده بودم که باپای برهنه رقیه و ریگ و خاکی که روی زمین وجود داشت چه کنم که مادر نسرین بدون اینکه نگاهم کنه کفش خودش رواز پا در آورد و سعی کرد اونو به رقیه بپوشونه و من تازه متوجه شدم که من چه قدر بی دقتم تازه متوجه شدم تا درد نکشیده باشی درمان نمیدونی ومن فقط دردرورنج بیماری رو کشیده بودم و مادر نسرین هزاران بار بیشتر از من درگیر بود شاید به همین خاطر بود که سریعتر از من چاره  پای برهنه رقیه رو کرد  خب راه چاره پیدا شده بود فقط کفش اون خانم پاشنه داشت به همین خاطر فقط کفش من با کفش مادر نسرین عوض شد .   

دیگه از اتفاقات خوب اون روز که خیلی به دلم چسبید لطف بانی این روزخوب بود که تمام مدتی که بچه ها ناهار می خوردن لب به غذا نزدن و مراقبت می کردن که یک یک بچه ها ناهار بخورن با همشون خوش و بش کرد و اون قدر چشماش برق میزد که انگار بهترین لذت دنیارو میبرد و همین جا من از خدا وند براشون آسایش اخروی روآرزومیکنم خدایا سفره این عزیزان رو پر برکت کن و هیچوقت بهشون بیماری و درد نده

همین جا از همه کسانی که اون روز تلاش کردن که به بچه ها خوش بگذره  از همه میخوام برای سلامتی همسر خانم کاظمی هم دعا کنن .

یا علی مدد تا بعد

 

اجلاس ونمایشگاه بین المللی میراث فرهنگی ناملموس

سلام

خیلی وقته به دلیل مشکلات مختلف نشده سر به وبلاگ بزنم یا حتی سایت ها رو آپ کنم اما این دوهفته اخیر دیگه میشه گفت چیزی بالاتر از نگرانی های مختلف دست و پاگیر بچه ها شده بود و اون نمایشگاه میراث فرهنگی ناملموس بود که در اصفهان برگزار میشد . ودلیل درگیری ما با یان جشنواره و نمایشگاه سفارش شهردار بود برای بافت پرچم کشورهایی که در این اجلاس حضور داشتند کاری بس طاقت فرسا با توجه به این که بیشتر بچه های کلاس قالی تشنجی هستند  .

به همین دلیل مجبور شدیم از تعدادی از خانواده ها نیز کمک بگیریم تا بتوانیم طی دو هفته پرچم های کشورهایی که حضور داشتند را ببافند و توسط شهردار استان به شهرداران این کشور ها تحویل داده شد . بچه ها تا آخرین لحظات حتی در نمایشگاه  مشغول بافتن بودن  .

نمایشگاه بسیار زیبا بود و از تمام استانهای کشور عزیزمان نیز حضور داشتند و در قسمت آشپزی سنتی غذاهای شهر ها مختلف طبخ و آموزش داده میشد همچنین بازی های سنتی آداب رسوم مختلف نوروز و........

و کلی دید نی های مختلف که من فکر می کنم هر کس از این نمایشگاه دیدن کرده واقعا لذت برده .

خیلی ها وقتی بچه ها مشغول بافتن قالی ها بودن چون بالای هر نقشه اسم کشورش نوشته شده بود تصور می کردند که بافنده هم از همان کشور است .

پاس پاس پاس

http://www.roozgozar.com/gallery/images/gallery/Exis-%D8%B9%DA%A9%D8%B3%20%D9%87%D8%A7%DB%8C%20%D9%BE%D8%B3%20%D8%B2%D9%85%DB%8C%D9%86%D9%87%20%D8%B4%D9%87%D8%A7%D8%AF%D8%AA%20%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85%20%D8%B9%D9%84%DB%8C%20(%D8%B9),%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1%20%D9%88%DB%8C%DA%98%D9%87%20%D8%B4%D8%A8%20%D9%87%D8%A7%DB%8C%20%D9%82%D8%AF%D8%B1-18331.jpg

 

 

سلام

خیلی وقته دیگه کمتر میام نت دلیلش و نمی دونم مشغله های متفاوت می تونه یکی از دلایل دیر سر زدنهام باشه اما راستش وقتی می بینم سر هر  کویی همین بی عدالتی هاست فکر می کنم چی می تونم بگم چی دارم که بگم روزها میگذره اما نگاه پاک و معصومانه فقط بچه هاست که تغییر نکرده از فاطمه بگیر که ساعت ها رو می تونه بی صدا یه گوشه بشینه و مات و مبهوت نگات کنه تا احمدی که ساعت ها می تونه برات حرف بزنه و خیال بافی کنه از نسیم که هرشب خواب می بینه که داره یه مسافرت زیارتی می ره تا صفورا که در کنار خوندن اون دعا و نماز قشنگش همه عشقش اینه که یه صدا باشه و اون ساعت ها برقصه  از الهام که برای هر کس ماساژ ساندویچی تجویز می کنه از نگار که هر لحظه میگه خانم اگه من بمیرم شما چی کار می کنید  یا مریم که بدون هیچ بهانه ای می خنده از آزاده بهانه گیر که زیر ماسک غر غروش یه دنیا از محبت عشق رو داره که تقدیمت کنه و من که مانده ام با این همه صداقت در دنیایی از دورویها و نیرنگ چه طور باید زندگی کرد .

 

از اوائل ماه رمضان کارگاه به دلیل این که بازارچه رو برای سنگ فرش کردن شهر داری ریخته بود به هم تعطیل شده اما توی همون دو روز اول صفورا وقتی داشت میومد کارگاه پاش شکست و همین امر هم باعث تعطیلی کارگاه شد اما مثل همیشه سفره های افطاری پا برجاست و خانواده ها بچه ها رو روزهایی که قراره افطاری داشته باشن میارن و میبرن

راستش دیگه روم نمیشه بگم توی کشوری که سخن از عدل علی (ع) بر سر زبان هاست هنوز جا و مکانی برای بچه ها مشخص نشده و تنها کار مهم مسئولین گرفتن وقت از صاحب مکان فعلی است .

به قول گفتنی شدیم یه توپ فوتبال که فقط خوب پاسمون می کنند با حرف های قشنگ چرا باید این بچه ها همیشه توی خانه های استیجاری قدیمی باشن باید یه جای خوب داشته باشن مساحتش باید زیاد باشه استخر باید داشته باشن باید یه فکری برای یه وعده غذای روزانه براشون کرد وو.......همین .یکی نیست بهشون بگه شما یه جایی رو تهیه کنید این بچه ها رو از بی جا و مکانی نجات بدید بعد فکر شاخ و برگ کار رو بکنید .

این یه طرف قضیه است یه طرف قضیه هم اینه که هیچ کس کاری رو برای خدا انجام نمی ده خیر میگه بهزیستی نباشه بهزیستی می گه خیر باشه اما کار که تمام شد اسم ما روی مجموعه باشه خلاصه استانداری هم که مرز بین این دو تاست نهایتا هر کس می خواد خودش کار کنه خودش هیئت مدیره انتخاب کنه حالا معلوم نیست آخر الامر با این همه بابا کدوم صاحب بچه میشن . و میان این همه هیاهو فقط این صداقت بچه هاست که سر جا متمرکز مونده و به هر کسی که از راه میرسه  با دل پاکشون خواستار کمک میشن و می خوان که از این بلا تکلیفی نجات پیدا کنند . تنها چیزی که تغییر نکرده همین سفره های افطاری است که خیرین به عناوین مختلف دلهاشون رو راضی می کنند و گه گاه به اصرار خودشون توی مرکز پهن می کنند یا غذا رو میدن و می خوان که خودمون بین بچه ها تقسیم کنیم .

راستش همین بلا تکلیفی همین ناراحتی ها باعث شده که منم هر وقت میام چیزی بنویسم با اینکه یه دنیا گفتنی دارم قلمم روی کاغذ نچرخه و تنها فکر و فکرو فکر که شده ملکه ذهنم که با تمام مشکلاتی که خودمون داریم اینم باشه قوز بالا قوز که خدایا سرانجام این قصه به کجا ختم میشه  . تنها در آخر به این میرسم که خدا به دلهای پاک بچه ها رحم می کنه و بلاخره این امر هم مثل تمام مشکلات به پایان میرسه اما از خدا میخوام به حق این شبهای عزیز هر چی رقم میزنه خوب رقم بزنه و این همه تلاش رو از طرف مسئولین تعاونی پرنیان کانون پرتو بی اجر و مزد نگذاره چون واقعا سخته دنبال خیر بدوی دنبال بهزیستی بری هزار نفر ببینی تا چند نفر دور هم جمع بشن و دست آخر بشه هیچ .

تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

 

روزنامه نوشت.....

روزنامه مهر نوشت معلولین پرتو خانه بدوش شدند و من نوشتم مسئولان کلاهشان را یک درجه بگذارند بالاتر حکومت؛ حکومت عدل علی(ع) است و در حکومت عدل علی (ع) آنها که دستشان به جایی بند نیست جایگاه ویژه ای دارند . روزنامه نوشت استاندار از مالک درخواست کرد تا مهلتی دیگر دهد شاید فرجی شود و من نوشتم قرار نیست وقتی برای خدا 9 سال بدون دریافت هزینه ای خانه ات را برای استفاده معلولین عزیز داده ای حالا دستت را داغ کنند تا دیگر به فکر کار خیر نیفتی !چرا هنوز انتظار داریم این خیر عزیز از حق خودش بگذرد در حالی که دولت طی 11الا 12 سال هیچ قدمی برای اسکان این عزیزان برنداشته است روزنامه نوشت کم نیستند سالمندان -معتادان و زنان بی سرپرستی که بی خانمان هستند و من نوشتم کم نیستند کسانی که بتوانند به دیگران کمک کنند اما وقتی می بینند که کمکشان به نام دیگران ثبت میشود از کمک کردن ابا می کنند .........

دنیایی از آدمهای.......

سلاممممممممم

این روز ها ماییم و یک دنیا ازآدم های خیر -مسئول و غیر مسئول - صدا و سیما و هر روز کسی در می زند با این نام که دوست ندارم چنین مرکزی تعطیل شو د و دلهای بچه ها که تالپ تالپ می کند تا ببینند بلاخره این آمدو شد ها این دیدارها آیا به نتیجه ای هم خواهد رسید چیزی کمتر از دو هفته به پایان تعطیلی کارگاه مانده و این چشم های منتظر همچنان چشمشان به دستهای خیرین و مسئولین درجا مانده است .

دیگر سوال نمی کنند نمی دانم قلب پاکشان آنقدر محکم است که فکر می کنند خداوند آنها را فراموش نمیکند یا خسته شده اند از این که به هر خیر یا مسئولی بگویند ما جا و مکان می خواهیم همین دو روز پیش بود یکی از بچه ها به یکی از مسئولین که همراه یک گروه آمده بود برای بازدید و بازهم حرف و حرف گفت آقا اصلا ما از این جا نمی رویم اگه هم بیرونمون کردند همه مون میام خونه شما همه به این جمله خندیدند اما من بغض کردم راستی راستی چند روز دیگر حکایت ده الا دوازده سال تلاش را باید بست و این دلای نگران را به امان خدا رها کرد

همین الان مادر اکرم زنگ زد و خواهش که تو رو خدا فقط روزهایی که هستی اجازه بده فقط اکرم داخل کلاس حضور داشته باشد او نمی خواهد توی خونه بمونه و هر روز از من خواهش می کنه به جز روزهای کلاسش روزهای دیگر رو هم بیاد کلاس کامپیوتر فکر می کنید می تواستم چه جوابی بدهم جایی که خودم دچار همین مشکل هستم و اگه مائده کارگاه نباشه یا دانشگاه نباشه کل خونه درگیر اخم وناراحتیش میشن تازه مائده من بیسته خیلی عالیه با این حال برام مشکله که بیکار بمونه چی بگم فقط گفتم باشه تا کارگاه باز هست اشکالی نداره هر روز ی هستم اکرم بیاد کنار من باشه این تنها مورد آموزش نیست که بچه ها رو بهم نزدیک می کنه این عشق و وابستگی هست که بین مربی و بچه ها ایجاد شده و واقعا مشکل ساز شده و خواهد شد . نمیدونم آیا کسی هست که بدون در نظر گرفتن منافع خودش فقط و فقط برای رضای خدا دل یک مجموعه صد نفری رو بتونه شاد کنه یا دستانی پیدا میشه که مثل ده سال قبل بدون در نظر گرفتن منافع خودشون یه بار دیگه این مجموعه رو سر پا کنه آهای خیرین عزیز مشکل بچه های ما مشکل یک وعده غذا نیست که تا میاین بازدید بلافاصله قول ادای یه نذر رو اینجا میدید دستتون درد نکنه عزیزان من تو رو خدا فکری برای سر پا ماندن و از هم نپاشیدن این بچه ها کنید این عزیزان بعضا خانواده هایی دارن که از نظر مادی خوب هستن اما پذیرای این بچه ها برای ساعت های متوالی در منزل نیستند حتی با کتک  از اونها پذیرایی می کنن آخه چه طور میشه چها تا معلول ذهنی رو کنار یه مادر بیمار نگه داشت دیگه نمی دونم واقعا چی بگم بقیه رو نمی دونم اما من دارم دیونه میشم کاش دقیقه و ساعت ها برای مدتی از کار میفتاد شاید مسئولان ما تکانی به خودشان می دادند آخه چه قدر حرف و حرف و حرف ...............

التماس دعا

د خبر: 2284225

تاریخ مخابره : ۱۳۹۳/۲/۱۴ - ۰۹:۴۲
استانها > جنوب > اصفهان
محمدزاده با مهر مطرح کرد:
خانه به دوشی دختران کانون پرتو اصفهان
اصفهان – خبرگزاری مهر: مدیرکل بهزیستی استان اصفهان با اشاره به اینکه 90 درصد از مراکز ارائه خدمات بهزیستی استان استیجاری است، گفت: 70 نفر از دختران معلول ذهنی کانون پرتو اصفهان در آستانه خانه به دوشی هستند.

محمود محمدزاده در گفتگو با خبرنگار مهر به نگهداری 70 دختر معلول ذهنی در کانون پرتو اصفهان در محل کنونی خیابان عبدالرزاق زیربازارچه حاج محمد اشاره کرد و افزود: متاسفانه در حال حاضر پس از گذشت 9 سال صاحب ملک محل این کانون متقاضی پس گرفتن ملک خود است.

وی با اشاره به اینکه مالک ساختمان کانون پرتو فردی خیر بوده که ملک خود را به مدت 9 سال و بدون دریافت هیچ هزینه‌ای در اختیار این کانون قرار داده است، بیان داشت: در حال حاضر این خیر نیازمند ملک خود است و دختران کانون پرتو محل جدیدی را ندارند.

مدیرکل بهزیستی استان اصفهان به پادرمیانی استاندار اصفهان برای استفاده‌ی دختران کانون پرتو از محل کنونی تا زمانی که محل جدید راه‌اندازی شود نیز اشاره کرد.

وی با بیان اینکه متاسفانه در حال حاضر بیش از 90 درصد از مراکز خدمات رسانی وابسته به بهزیستی استان اصفهان استیجاری است، افزود: هم‌چنین مراکز خدمات رسانی بهزیستی استان علاوه بر مشکل محل فعالیت و اجاره بها و خرید با مشکل پذیرش اجتماعی از سوی شهروندان نیز روبرو هستند.

تولد حضرت فاطمه (س)

سلاممم


به این قالب وبلاگ که نگاه می کنم دلم می لرزه چه اروم این کودک زیر این

برگها خوابیده درست مثل وقتی که جنینی داخل شکم مادر بدون آگاهی از

دنیای بیرون روزها و شب ها رو سپری میکنه ارامش این کودک چهره شاد

منتظر مادری رو  در نظرم مجسم می کنه که منتظره تا نوزاد از راه برسه و

اونو در آغوش بگیره به تک تک بچه های توی حیاط که نگاه می کنم همون


کودک بی خبر دیروز رو می بینم که امروز جز قصری  روی هم ریخته از خیال

پدر و مادر و فرزند چیز دیگری برایشان باقی نمانده .


دنیایی از انتظار موفقیت های پی در پی فرزند برای پدر و مادر مرد و دنیایی


از خوب زندگی کردن و موفق بودن برای بچه چرا که مهر کم توان ذهن بودن

را از همان روزهای اول زندگی بر پیشانی های خو د حک زده دیدیند . مهر را


با تلاش سعی کردند پاک کند و خواستند تقدیر را ورق بزنند و به نام خود ثبت

کنند سالها در کنار هم دور از چشمهای پر از مرهمت و لطف بی جای مردم

در کنار هم با تلخی یا شادی سپری کردند تا بلاخره دفتر خوشی ها هم

ورقهایش رو به پایان رفت و هیولایی از غم دوری هم زبان ها و دوستان بر آن

شد تا آخرین صفحات را ورق بزند . و اوست که هنوز دستانش به آسمان بلند

است اوست که با دل پاکش هنوز ادعا می کند تنها نیست و خدا او را دوست

دارد هنوز هم به این امید بسته است که مسئولان کاری برای او و تنهاییش

خواهند کرد و چه سخت است این روزها .


خدا یا یعنی می شود اوهام این واژگونی به سر آید میشود یک بار دیگر

صدای خنده ها و دست زدن های بی خیال اینها را دید و شنید.


تولد فاطمه الزهرا نگین پیامبر نزدیک است و ما منتظر عنایت او به عزیزان


مددجویمان نشسته ایم . شما هم دعا گویمان باشید .


راستی قراره پنج شنبه بچه ها رو ببریم قم جمکران دعا کنید این آخرین


اردوی عزیزانمون نباشه و مکانی براشون پیدا بشه تا بتونیم یک بار دیگه دور


هم جمعشون کنیم

من الله التوفیق مهرابی

باز هم پاییز عمر من

هنوز رد پاهایم پاک نشده بود هنوز ذهن خودم و خانوتده ام درگیر آن روزهای سخت بود هنوز دلم می خواست بگویم چه طور آن همه سختی را پشت سر گذاشت و شد یکه تازه میدان جنگ با معلول ذهنی بودن می خواستم بنویسم چه طور ساعت هایش را پر کرد با کار کشیدن از مغز نیمه جانش که دوباره راهی این بیمارستان و اوژانس لعنتی شدم امروز سه روز است که مائده از آسمان هفتم به زمین افتاده گویی یکی یکی موفقیت هایش را دارند خط می زنند روز اول جسمش درگیر این تک تازی شد و حالا یک به یک اضافه میشود سردرد بهانهای برای ندیدن گیجی بهانه ای برای فراموشی و تعادل نداشتن بهانه ای برای راکد بودن و خوابیدن و من مانده ام با یک دنیا سوال دیروز آیا خوب میشود آیا این همان علائم دیروز نیست وآیا آیا آیا ..........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

باید صبر کنم تا سه شنبه تا جواب ام آر آی را دکتر ببیند و من ماندهام درگیر این که جواب دکتر به آیا هایم چیست احساس می کنم دکتر خونسرد است احساس می کنم هیچ کاری نمی خواهد انجام دهد اما دلیلش چیست نمی دانم

سنجش

Avazak.ir 21 قراردادن آویزهای زیبا در وبلاگ 2

سلامممممم

قرار بود بچه ها برن سنجش و ارزیابی  بهزیستی ومن به دلیل این که ساعت 10 کلاس داشتم زودتر از بقیه

 رفتم تا بتونم سریع کار مائده رو انجام بدم و برگردم خب به دلیل این که مائده دانشجو ست  سوال های

سنجش رو به خوبی جواب داد و تست هوشش بین 75 تا 80 خورد به همین دلیل فکر کنم دیگه پرونده اش

به عنوان یه معلول بسته بشه . اما چند دقیقه بعد گروه بچه ها به اتفاق خانم کاظمی و مومن زاده که البته

اونها هم برای بچه هاشون اومده بودن به ما پیوستن و سالن تا حدودی شلوغ شد از بقیه توان بخشی ها و

حتی به صورت های تک نفره هم بودن عزیزانی که به دلیل این که بهزیستی خواسته بود همه سنجش بشن

 توی سالن بودن خب یه فرق عمده بین بچه های ما با گروهای دیگه به چشم می خورد و اون طرز صحبت

کردن بچه ها ادبشون و حتی در موقع جواب دادن سوال ها جواب دادن بهترشون همه نشان از زحمات

چندین ساله عزیزان بود برای بچه ها خب نوبت مائده شده بود و تقریبا کارش تمام شده بود به همین دلیل

اونو با پدرش فرستادم خونه و چون کلاسم نزدیک بود خودم ساعتی بیشتر بیش بچه ها موندم کنار سالن

روی یه صندلی نشسته بودم و گه گاه با یکی از بچه ها خوش و بشی می کردم که صدای ناراحت کننده دختر

 خانمی مرا متوجه خود کرد مشت های که پر میشد و روی شانه صورت و بدن پدرش می نشست و چه

صبورانه پدرش او را تحمل می کرد گویا ازدحام زیاد حالت روحی این عزیز را بهم زده بود .درست جلوی

رویم پسرکی 6 الا 7 ساله آرم آرام با خودش حرف میزد آن طرف تر مردی حدود 40 ساله حالی وخیم

داشت و با صداهای بلندش دیگران را متوجه خود میکرد. گه گاه قطره اشکی از دیده یکی از مادرانی که

همراه مددجویان ما  آمده بودند .چشمی را تر میکرد و صدای بلند خدایا شکر چه نعمتی بر ما عطا کردی که

 بچه هامان حداقل کارهای خودشان را انجام میدهند .

مشغول گفتگو با بودم با مادر الهام بودم که زنی مسن با موهای سپید را گرفتند و روی یک صندلی کمی

جلوتر از من نشاندن یکی گفت این مادر زمانی است دیگری گفت توی اتاق اون خانم خورد زمین مادر الهام

گفت خانمه بهش نوبت نمی داد دادو بی داد می کرد و مادر سمیه با این حال بیمارش مجبور شد برای دفاع

دخترش به اتاق برود اما قبل از این که به میز برسد زمین خورد مادر الهام گفت من آنجا بودم به خانمه

گفتم خدارو خوش میاد این بچه هیچ کس رو نداره جز این مادر مریض خودش را هم که میبینی تازه این با

این وضعش  باید مادرش رو جمع می کنه چه طور یه روز دیگه بیاد اون خانم از پشت میزش بلند شد و من

دیدم در حالی که سمیه اشک می ریخت اون خانم دست او را گرفت و او را به اتاق برای سنجش برد عجب

روزی بود روز یکشنبه روز حادثه یک روز  گویی آن روز روز دیدن اشکها و زحمات خانواده های معلول

ذهنی بود گویی آن روز خنجری را به رو به کمر بسته بودند تا دلم را ریش ریش کنند نسرین را دیدم با آن

وضع پاهایش و چه سخت بود رفت آمدش حتی اگر با ماشین صورت می گرفت یک ساعتی قبل آمده بود

 برای گرفتن نوبت

اما او بعد از سالها هنوز پرونده ای در بهزیستی نداشت و برای همین نوبت ندادند مادرش مجبور شد

یک بار دیگر تا مرکز خودمان برگردد تا نامه ای از خانم ربانی بگیرد و باز گردد وقتی داشتم سالن را

ترک میکردم نسرین بادستان یخ زده اش دستانم را گرفت و نالان گفت خانم مهرابی خسته شدم گفتم زود

 برو ممکن است دیگر بهت نوبت  بهت نده و با یک دنیا خاطره ازیک روز پر از غم بهزیستی را ترک کردم

 در حالی که به این فکر می کردم اگر یک روز بگویند سطح هوشیه بچه های مرکز شما خوب است و باید

بروند خانه تا به جای آنها کسان دیگری بیایند برای ای دنیای کوچک که حالا بیشتر یک خانواده است تا یک

مرکز چه اتفاقی می افتد درست مثل اینکه به نوزادی تحکیم کنند  بنشین در حالی که هنوز توانش را ندارد و

یا آموزش کافی برای نشستن ندیده است این کودک یا زمین می خورد یا دچار نقص عضو ناخواسته ای

 می شود . و همچنین به این فکر میکردم که اگر پروین ها نگارها  آزاده ها الهام ها و............ این چند

سال را در منزل به سر می بردند آیا چیزی بالاتر از آن دخترک می شدندن که پدرش را آمال مشتهایش کرده

بود  نه این همه نیست مگر نتیجه زحمات صادقانه ای که   باعث پیشرفت دختران پرنیان پرتو شده است .

این همان موفقیت شیرینی است که نتیجه روزهای سختی است که سپری شد و سپری میشود این همه

باعث شد که وقتی از پروین یا نگار میپرسند این رنگ چه رنگی است به جای فارسی انگلیسی جواب دهد

و وقتی می پرسند چه کار می کنید سر بلند و با افتخار بگویند ما خیاطی می کنیم پشت چرخ راسته دوز

میرویم کلاس گلیم و قالی داریم زبان قران احکام کامپیوتر و......... داریم . تمام گفتنی هایم را در این کلمه

خلاصه می کنم خدایا این جمع را هیچ وقت از هم مپاشان و نخواه که روزی از هم جدا شوند .

یا حق علی مدد تا بعد

 

به این چشم های معصوم نمیشه هیچ لقبی داد

سلامممممم

توی دفتر سرگرم کارهام بودم بدیه منم اینه که وقتی مشغول به کاری میشم کمتر پیش میاد که دنیای کارم رو با دنیای اطرافم مخلوط کنم برعکس این لطفه که میگن یه زن می تونه هم زمان چند تا کار رو باهم انجام بده توی معقوله کار من یاد گرفتم بگم آسیاب به نوبت یعنی تا کاری تمام نشه هیچ کاری جایگزین نمیشه و فکرم رو درگیر کمتر چیزی می کنم از این رو متوجه نشدم توی حیاط پشت اون در و پنجره که بدلیل سردی هوا چفت شده بود چه اتفاقی افتاده تا چند لحظه قبل  چند نفری با هم توی دفتر بودیم من خانم مومن زاده و خانم ربانی و خانم یوسفی کارگاه هر روز ییکی دو جریان رو داره که قبلا روزانه می نوشتمشون تا جزءخاطرات تلخ و شیرین باشن اما یک سالی هست که به دلیل مشغله زیاد کمتر فرصت پیدا می کنم . داشتم می گفتم همراه جمع ما توی دفتر آزاده هم بود که در خال نق زدن بود غلط گیرش رو گم کرده بود و از من می خواست که از مغازه براش بیارم راستش آزاده بیش از حد می نویسه فکر کن از تمام کلاس هاش و دفتر هایی که مربوط به این کلاس هاست ۱۰ الا ۱۵ تا دفتر و جزوه داشته باشه دقیقا هر سه چهار روز یک بار دفتر خودکار جدید و...... می خواد چون به هیچ عنوان حرف گوش نمی کنه و برای چشمش هم مشکل پیش اومده خانم مومن زاده مخواد به نحوی یه کم از نوشتن های آزاده کم بشه برا همین من گفتم غلط گیر نمی یارم و اونم دفتر رو ترک نمی کرد اومده بود شکایت با مزه  ایستاده بود جلوی خانم ربانی و می گفت تا تکلیف من روشن نشه این جا رو ترک نمی کنم از قضا قرار بود از طرف یه خیر اون روز ناهار به بچه داده بشه به مناسبت وفات امام رضا (ع) دونفر از این عزیزان که قرار بود ناهار رو بیارن و از کارگاه رو هم ببینن وارد دفتر شدن اما آزاده رو حرف خودش بود خانم یوسفی کفت آزاده جان برو کلاست بعد باهم حرف می زنیم اما خب مرغ آزاده یه پا داره نهایتا خانم ربانی دو نفر تازه وارد رو برد تا از کلاس ها بازدید کنند و من موندم و دفتر که تازه سکوت در اون ساکن شده بود این بود که همه توجه ام رفت به کار و از دنیای بیرون غافل شدم و این که یه اتفاق دیگه توی حیاط در جریان بود که بعد از زبون خانم کاظمی شندیدم گویا گوشی یکی از بچه ها گم شده بود و اونم بیش از حد گریه می کرده طوری که یکی از عزیزان تازه وارد بهش میگه گریه نکن من برات گوشی می خرم آخه این بچه ها تمام دنیاشون همین چیزهایی که دم دستشونه و گویی وسایلشون تمام زندگیشونه گاه اون قدر به داشته هاشون علاقه دارن که عزیز ترین چیز براشون میشه مدت هاست می دونیم توی بچه ها فقط یه نفره که خیلی ماهرانه وسایل بچه ها رو برمیداره خانم کاظمی می گفت سه بار کیفشو و لباس هاش رو گشتیم اما چیزی پیدا نکردیم وقت رفتن شد و بچه ها سوار سرویس شدن به خانم بابا شاهی گفتم بایست کنارش من زنگ بزنم روی گوشی شاید صدای زنگش در بیاد معلوم بشه خانم بابا شاهی گفت کجای کاری گوشی خاموشه دست به تهدید شدم که شنبه اجازه نمیدم هیچ کس بیاد کارگاه ال می کنم بل میکنم بازم بیفایده بود به دو نفر از بچه های دیگه گفتم بازم فلانی رو بگردین مریم گفت خانم نمیزاره زیر بغلش رو بگردم پیش گفتم شاید بچه اذیت میشه شاید اصلا کار اون نیست با این حال خودم رفتم جلو شوخی شوخی دست کردم زیر بغلش که متوجه شدم گوشی زیر بغلشه و با مزه این که بند گوشی توی گردنش بود و با تردستی موقع گشتن جای گوشی رو عوض میکرد خلاصه گوشی رو گرفتیم دادیم به صاحبش اما باز هم این معما حل نشدنی موند که چه طور میشه این حرکت زشت رو از سر اون انداخت گویی شده ملکه ذهنش هزارها ترفند زدیم و بی فایده مونده از تشوق گرفته تا تنبیه حتی مدتی از اومدن به کارگاه منعش کردیم اما بی فایده است و از اونجا که نیومدن کارگاه براش  سریعا دچار بیماری روحی میشه ناچار نمیشه از این معقوله زیاد استفاده کرد با خانواده هم زیاد صحبت شده اما تنها جواب اینه سرش نمیشه اگه میشد این کار رو نمی کرد در حالی که خانواده براش همه کار می کنن خلاصه اون روز هم با دو ماجرا گذشت اونوقت با مزه اینه هر کس توی کارگاه بچه های ما رو می بینه میگه این ها به این خوبی مشکلی ندارن در حالی که سخت ترین مورد اینه هیچ کدومشون با حرف دزست نمیشن و اگه تا حالا پیشرفتی هم داشتن فقط و فقط پشتکار و تمرین های مداوم بوده

یا حق علی مدد تا بعد  

براي تنهايي هايم چه كنم




چه كسي می داند كه تو در پيله خود تنهايي

چه كسي مي داند كه تو در حسرت يك روزنه فردايي

پيله ات را بگشا تو به اندازه يك پروانه شدن زيبايي

 

سلاممممم

 این جا بهشت آروزهای اوست  هم او که تا  وقتی او را ندیده بودم هیچ گاه حضورش را لمس نمی کردم نه اصلا نمی دیدمش مهم نبود هست یا نیست و امروز او را می بینم 

خنده هایی را که عاشقانه و بی آلایش ترین نوا را دارد خنده هایش را می بینم و درون خنده هایش شکسته شدنش را لمس می کنم می شکند  و من درون این جام تکه تکه .  صدای چرا هایش را می شنوم چرا تنها ماتده ام چرا هیچ کس مرا نمی خواهد 

چرا حتی برای صحبت کردنم گوشهایشان را می گیرند تا صدایم را نشوند و چه طور صدای جام شکسته ام را نمی شنوند . و نمی بینند  

با زگونه هایش لمس را کردم و گونه بر گونه ام گذاشت و من در گرمای گونه هایش ذوب شدن احساسی که رو به یخ زدن می رفت را حس کردم  او که از تمام  قدرت درونش استفاده می کرد تا به من بفهماند که دوست داشتن شیرین است و محبت خواستنی و چه زود فراموششان می کنیم همین که از محیط دور می شیویم فراموش می کنیم که او هست ٰ.

دور میشویم تا اشکهایش را نبینیم خنده های بی ریایش را نشنویم و به تمام معنا فراموشش کنیم چرا که او یک معلول ذهنی صورت زیبایش را می بینم و بر تاریکی آینده اش می گریم چرا که گاه خانوادهایشان هم آنها را نمی پذیرند حکایت او حکایت زخم های دلش نیست که هیچگاه التیامی ندارد حکایت او حکایت کتک خوردن از دست پدر یا برادری ناجونمرد است حکایت او دستهایی ایست که به طرق مختلف سوخته شده است و جز سکوت بر همه ی این بی عدالتی ها چه دارد

و ما این جا جمع شده ایم که بگوییم یک انسان در هر مرتبه ای انسان است چه طور برای برگرداندن یک معتاد جامعه –خانواده بهزیستی تلاش می کند اما برای یک معلول ذهنی کمتر کسی پیش قدم می شود آیا او آفریده خداوند نیست ؟ آیا  او در بوجود آمدن خودش نقش و دستی داشته است و نعوذ بالله خداوند در این قسمت از آفریده هایش فراموش کرده است که مغز هم نیاز به تکامل دارد تکلیف چیست ؟

کمکشان کنیم تا زندگی کنند یا زنده به گورشان کنیم و به خداوند بگویم چون بد آفریدی پس برای خودتان پس می فرستیم اصلا نه جامعه که گدا و جانی و بی بند و باری و اعتیاد کم ندارد این ها هم جزعی از آنها باشند چه میشود شاید یکی دلش به حالشان سوخت و آن موقع در پی نتاجتشان بر آمد چه نیاز به محیطی ساده و پر مهر و دستان توانمندی که از جان خود مایه بگذارند و قدم به آموزش این افراد بی گناه بگذارند وقتی همه ی چشم ها بسته است خوب است ما هم چشمانمان را ببندیم وقتی جایی برای اسکانشان نیست و مکان قبلی را باید پس داد ما با این همه مدد جو چه کار بایدکنیم . از خانه رانده و از این جا مانده شوند .

این جا نیامده ام تا بگویم هر روز گونه های چند نفرشان را که از اشک پر می شود را می بینم این جا نیامدهام تا بگویم وقتی سر پرست خانواده ای بیمار و یک یا دو فرزند و حتی 4 فرزند معلول را باید داری کند با این وضع باید چه کار کند این جا نیامده ام تا بگویم اگر حتی به نیمه وقتی باشد که این عزیزان در کنار هم در محیطی آرام هستند . چه آرامشی به خودشان و خانواده هاشان داده میشود این جا آمده ام تا بگویم آیا دست خیری هست که دستان ضعیف این عزیزان را در دست بفشارد و کمک کند تا زمینی که تهیه شده به سر پناهی تبدیل شود تا از هزاران بلای بعدی که به سر این عزیزان می آید جلو گیری کند . می خواهم بگویم آیا آموختن علم از بهترین ثواب ها نیست عزیزان خیر مدرسه ساز آیا آموزش انسانهایی که در دنیایی تاریک تر از بی سوادی قرار دارند . جزء آموزش علم به حساب نمی آید پس چرا برای کمک به این عزیزان ابا می کنید . آیا آخرت شما را در گرو قلب پاک و دعای یک انسان بی گناه که حتی شمردن پول را نمی داند و خود را درگیر نا پاکی های دنیوی نمی کند نیست . من خود به شخصه محتاج دعاهای همین بچه هایم دعاهایی که صادقانه اند و بدون هیچ درخواستی .

همین چند روز پیش بود لقمه نان پنیر در دست کنار حیاط گوشه ای کز کرده بود پرسیدم الهام چرا گریه می کنی سر بلند کرد اشکهایش را پاک کردو گفت برای دوستم گریه میکنم چرا نیامده چرا مریض شده او تمام دنیایش در کنار دوستانش بودن است و ما چه بی انصافیم که حتی این دنیای کوچک را از او می گیریم .

من نه که همه ای عزیزانمان منتظر لطف و کرم شمایند این گوی این میدان این دعای جاوادنه ای که بهشت را به بهانه می دهند و این عزیزان بهانه بهشتند که به تو تقدیم میشوند .

http://s1.picofile.com/file/7195112040/148.jpg


 

درد و دلهای تمام نشدنی

سلام

اونقدر خودمو گرفتار کردم که محبورم دیر به دیر سر بزنم اغلب اگه وقتی برام باشه شبهاست که اونم تو یکی دو ساعت هم باید کارهای فوق انجام بدم و هم درس بخونم و این باعث شده از خیلی از کارهای وبلاگ جا بمونم به دوستان سر می زنم اما فقط فرصت نگاهی به مطالبشون رو دارم

اما امشب اومدم از دوستان عزیز این  وبلاگ بخوام فقط چند لحظه ای رو دلهاشون رو از هر چی غیر از خداست خالی کنند و برای شفای همه بیماران دعا کنند .

توی این مدت اخیر بیماری های مختلف بچه ها که گه گاه باعث رنجش بیش از حد شون میشه دل ما رو هم نگران کرده الهام استخوان اضافی گوشش رو عمل کرده اما جالب اینه این قدر این بچه ها حساس هستند که بعد از عمل کاملا از نظر روحی بهم ریخته و الان  حدود دو ماهی میشه که کارگاه نمیاد .

مریم به شدت از دل دردهایی میناله که هنوز منشا اون پیدا نشده و فقط هر روز یه آزمایش یه ام آر ای انجام میده و هر روز چهره اش رنجور تر ومیشه .

و آزاده که از چشم مشکل پیدا کرده و دکتر اعلام کرده ممکنه نابینا بشه البته همین دیروز گویا یک عمل جزئی روی چشم انجام شده و امیدواریم که نتیجه بده

این وسط بعد از چیزی حدود پنج سال آموزش به این عزیزان امسال موفق شدیم از فنی حرفه ای بخوایم که از بچه ها امتحان بگیرند و بهشون مدرک بدن و ۱۰ نفر برای امتحان معرفی شدن و جالب این جاست که سه نفر از بچه ها همین سه نفرند برام مهم نیست امتحان چی میشه گرچه واقعا ۵ سال تمام پوست گذاشتم تا بچه ای که حتی می ترسید دستش رو روی دکمه کامپیوتر بزاره اون قدر پیشرفت کرد تا حالا دنیاش بشه تمرین های کامپیوترش الان فقط و فقط در کنار این که دوست دارم بچه ها به امتحان برسند همه ی آرزوم اینه که بچه ها سلامتی شون رو بدست بیارن

و از شما می خوام که برای سلامتیشون دعا کنید راستش اونقدر بهشون نزدیک شدیم که با هر آخی گویا جزئی از بن خودمون دچار ناراحتی شده واقعا عزاب وجدان میگیریم

اما این ها خبرهای خوبی نبود  ولی اینم یه خبر خوب  مائده بلاخره جمله خواستن توانسن است رو داره به کرسی میشونه و ترم آینده فوقش رو از دانشگاه می گیره همون که همه می گفتن باید قید وشو زد و روزهایی رو دیدم که همه می گفتن تمام زحماتت برای اون بی فایده است . همون هایی که دلداریم نمی داند می گفتن بچه ات مردنیه چرا براش زحمت میکشی اما اون سال سخت گذشت یک سال کما تمام شد یک سال  با ابرهای سیاه گذشت و باران رحمت خدا نازل شد و برکت این رحمت شد مائده با پاهای قرص اما بدنی نحیف از پشت سر گذاشتن یک بیماری سخت هیچ وقت یادم نمی ره وقتی پیگیر دیپلم دبیرستانش شدم رئیس آموزش پرورش محکم بهم گفت خانم معلول ذهنی نمی تونه دانشگاه بره چرا اصرار می کنی و من بدون خجالت از این که جلوی رئیس آموزش پرورشم ُجلوی رئیس آموزش کشوری هستم اشک ریختم و گفتم می تونه به خدا می تونه و تونستم قول بگیرم که روی دیپلمش کلمه معلول ذهنی چاپ نشه و بلاخره اون شد دانشجو و چه  سخت توی این دوسال تلاش کرد هر درس به جای یک بار ده ها بار خونده شد و من بهش گفتم هیچ کمکی بهت نمی کنم باید تلاش کنی باید بتونی و اون  به عنوان یک معلول ذهنی تونست تا این جا با نمرات خوب خودش رو بالا بکشه و جالب این که از همین الان به فکر کارشناسیه اینا رو نگفتم تا از مائده تعریف کرده باشم اینا رو گفتم تا بدونی وقتی ذکر روز و شبت بشه حسین (ع)امام حسین بی مقدمه دعوتت می کنه حرمش همین طور که برای مائده یکی دو سال پیش این اتفاق افتاد و در حالی که از هیچ جا خبر نداشت شد مسافر حرم امام حسین اونم بدون مامان و بابا می خوام بگم وقتی شدی خدایی و دلت شد پر از عشق خدا در ها به روت باز میشه گر چه با زحمت باشه می خوام بگم من از لطف و کرم خدا برای بچه های پرنیانی نا امید نیسم و مطمئنم هر جا یه دل پاک مثل دلهای پاک بچه های پرنیان باشه همون جا خدا خیمه زده و به خود می بالم که زیر این خیمه به عزیزانم خدمت می کنم

التماس دعا

سفر مشهد مقدس 1392/8/4

 

 این بار خیلی دیر شد نوشتن درباره مشهد

  سفر این بار یکی ازاون سفرهای دلنشینی بود که همیشه خاطره است در کنار فرشته های آسمانی که با یه دنیا قلب مهربون که عین نگین الماس اونقدر صاف و صیغلیه  که آدم می تونه حتی آرزوهاشون  رااز  خط خط چشمهاشون بخونه . به ما انسان های پر از گناه امید میده شاید خدا ذره ای از اون همه صدا قت رو دید و لمس کرد و ما رو هم کنار اونها نگاه کرد.

این بار به دلیل این که مربی ها کم بودن بچه ها در گروه های 6 نفری تنظیم شدند . و رقیه و مادرش  به خواهر یکی از بچه ها که به دلیل وضعیت خاصی که داشت همراه خواهرش بود وا گذار شد البته به خواست خود این خانم . رفت و آمد رقیه و مادرش را به عهده گرفت . به جز یکی دو مورد بیماری بچه ها که به پزشک مراجعه کردیم و گم شدن یکی دو تا از بچه ها  در حرم که خدا رو شکر به خیر گذشت همه چیز عالی بود . هزینه غذا و مکان به عهده خیر بود و چه خوب از عهده این عمل خیر برآمده بودند . و اونقدر  صفا در این مهمان پذیری بود که هر روز مرا  به حسادت وا می داشت دلم می خواست فقط یک لحظه جای اون قلبهای مهربانشون و دست های پر از کرمشون را داشتم .

و امروز بر خود می دانم که از همه ی عزیزانی که همت کردند تا بچه ها در کنار مرقد امام هشتم بهترین لحظات را داشته باشند تشکر کنم گر چه هیچ کس محتاج این تشکر از طرف من نیست . هیئت مدیره پرنیان ٰپرتو و مربیان عزیزی که در این مسیر صادقانه ماقب عزیزان مدد جو بودن  اجرشان با امام هشتم (ع)


 

شادي هاي لحظه اي

  سلام تازه داشتم به اين فكر مي كردم چه روز خوبي خدا رو شكر كه هرز گاهي يك نفر باني خير مشه و بچه ها را به باغ يا پاركي دعوت مي كرد . محيط خالي از سكنه مخصوصا باغ هايي كه براي تفريح بچه ها در نظر گرفته مي شه آزادي و استقلال عمل و راحتي و آرامش رو به بچه ها هديه مي دهد . همين كه يك روز بدون دغدغه ي كار با مربيانشان راحت باشند و با دوستانشان بگو بخند بازي و تفريحي داشته باشند خود نعمتي است اغلب با گذاشتن موسيقي سعي مي شود بچه ها به هر نحوي انرژي خود را تخليه كنند تا با اعصابي آرام به خانه هاشان باز گردند . بارها خانواده ها اذعان كرده اند كه بچه ها را اردو مي بريد تا چند روز ما از پرخاشگري ها و بهم ريختگي اعصابشان در آسايشيم و اين نه تنها در منزل كه در محيط كارگاه هم به خوبي مشهود است . بچه ها بعد از هر اردو براي دو الا سه روزي آرامتر هستند و كمتر با هم گلاويز مي شوند . داشتم اينو مي گفتم توي اين فكر بودم كه چه روز خوبي شد چه قدر بچه ها شادند چه بي آلايش مي خندند و چه خوشحالند از بودن با هم . صداي موسيقي فضا را پر كرده بود مربي ورزش بچه ها لباس مجلس رو آماده كرده بود و شرط گذاشته بود به كسي هديه مي دهد كه تا عصر شاد باشد و در محيط كارگاه هم از او راضي باشند . نمي دان دليلش اين بود يا كه واقعا آن روز، روز به خصوصي بود صداي هيچ كس به گلايه باز نمي شد و همين باعث فراغت مربيان شده بود و در گروههاي دو يا سه نفره مشغول گفتگو بودند داخل اتا قي كه در باغ بود با يكي از مربيان گرم كفتگو بودم . از اتاق كه بيرون آمدم چشم هاي به نم نشسته خانم مومن زاده مرا متوجه خود كرد مي دانستم  چشم هاي آزاده دچار مشكل شده مي دانستم از نظر بدني دكتر گفته بود امكان نرمي استخوان برايش هست . اما با آن همه صبوري بعيد مي ديدم كه نگرانيش را براي فرزند خويش آنجا بروز دهد . پس اين چشم ها چه مي گفتند كمي آنطرف تر خانم بابا شاهي نيز غمگين بود تا آمدم به آنها برسم سر رقيه را ديدم كه به آغوش خانم مومن  پناه برده بود وقتي جلو تر رفتم باراني كه چشم هايش را شستشو داده بود مرا متوجه كرد . خدا سريعا يه پشت گردني آماده كرده بود كه كوبيد پشت گردنم و اين به اين معنا بود كه دلهاي بند زده هيچ وقت مثل روز اول نميشه .مگر ميشه فراموش كرد كه يك معلول ذهني و جسمي حركتي هستي؟ مگه ميشه فراموش كرد كه از دار دنيا يه مادر پير و نابينا داري ؟ مگه ميشه خنديد در حالي كه برادرت با سه فرزند معتاد باشه و همسر و فرزندانش چشم به دستان خالي مادر نابيناي تو بسته اند چه قدر بايد نقاب به چهره ام بزنم بخندم . كجاي دلم بگذارم كه مادرم توان راه رفتن ندارد اما با روضه خواني هاي خانه هاي مردم شايد روزي 5 الا 10 تومان بگيرد و آنوقت بايد شكم پنج شش نفر را پر كند . چه طور بگويم كه وقتي ما گرسنه مي مانيم حتي زن برادرم و كودكانش نيز سكوت مي كنند و با ما گرسنه مي مانند . اين ها دردو دلهاي رقيه بود كه اشك چشمان خانم مومن زاده را در آورده بود و دل هر شنونده اي را به درد مي آورد . رقيه يك معلول ذهني مرزي است كه دركنار اين مشكل ،مشكل جسمي حركتي هم دارد و از پا دچار مشكل است . به همين دليل  مركز برايش در منزلش قالي زده اند تا از رفت و آمدش به كارگاه بكاهند و هر هفته مربي براي سر كشي به او به خانه شان مي رود . گفته هايش تلخ بود – زهر بود نمي دانم اما همه ي آن ساعت هاي آخر در اين فكر بودم كه چه طور مي توانيم يك روز بگوييم در اين كشور اسلامي عدالت (ع)حاكم است و فقر ريشه كن شده است . 




حقیتی تلخ که ما اون قصه می دونیم


سلام تصاوير زيباسازی TopBloger.com تصاویر زیباسازی وبلاگ

امروز قرار بود با یه فیلم بردار بریم خونه یکی از مدد جوهامون خانواده ای با چهار معلول ذهنی که همه دختر هستن راستش تا ساعت یازده معطل آقای طالبی شدم در حالی که یه دنیا برنامه برای روزهایی که تو خونه هستم می زارم

اما خب اینم خودش کاره دیگه سر کار موندن از ساعت هشت و نیم صبح تا یازده

وقتی رسیدیم سر کوچه پدر بچه ها منتظر ایستاده بود . از در حیاط که رفتیم تو مینا و زهرا و مریم که هر روز تو کارگاه منو ملاقات می کنن کلی ذوق کردن گویی یه آشنای قدیمی که سالها ندیدنش رفته بود خونه شون مینا بغلم زد و کلی ذوق کرد خانم مهرابی شما هم هستین من فکر کردم فقط فیلم بردار میاد اما زهرا حرفش چیز دیگه ای بود اون غصه می خورد چرا امروز کارگاه نیست تا آش نذری که یکی از مربی ها قرار بود بپزه رو بخوره .

قرار بود ماها شنونده باشیم و اونها گوینده درد و دلهاشون.

 پدر شروع به صحبت کرد اما همون لحظه اول چشمهاش غرق شد توی یه دنیای مه آلود وصداش شروع به لرزیدن هر کلمه ای که می گفت زهرا مینا مریم و فاطمه با اون بغض می کردن و با گوشه های روسریشون اشک از چشم می گرفتن راستش خیلی سخته آدم تو یه همچین جوی قرار بگیره و دلش نشکنه و نسوزه به حال این همه کاستی خانه ی اجاره ای پدری ناتوان که مجبوره با یه تاکسی خرج یه خانواده بیمار رو بده مادری که با داشتن چهار معلول ذهنی مجبوره خودش بره خانه های مردم کار کنه و نگهداری از سالمند رو قبول کنه تا بتونه مخارج بچه هاش رو خانواده اش رو بده رسم روزگار بد که میگه تا پول داری رفقیتم رفیق بند کیفتم و توی بی پولی حتی نزدیک ترین افراد خانواده ات فراموشت می کنن . غرق شده بودم توی قصه اونها و این سوال برام پیش اومد که چرا اجازه دادند چهار تا انسان بی گناه و معصوم پا به این دنیا بزارن که پدر چوابمو داد دختر بزرگم الا ن چهل و چهار سالشه از نظر ظاهر و شیطنت بچه گونه هیچ مشکلی نداشت تا سن دبستان اونم کلاس سوم ابتدایی متوجه نشدیم که مشکلی به نام معلولیت ذهنی هم هست حتی بعد از اون هم نفهمیدیم چون مشکلش اون موقع فقط این بود درس

نمی فهمید و اون موقع هم سواد چندان اهمیتی نداشت . بعد از اون پسرم به دنیا اومد که سلامت بود و پس از اون مریم با معلولیت پا که اونم فکر می کردیم فقط پاش مشکل داره تا اومد مریم برسه به سن مدرسه بردار دیگه اش به دنیا اومد که اونم سالم بود و پس از اون زهرا و مینا فکر کن تازه آخرین فرزندم که متولد شد یه دکتر بهمون گفت که همه ی بچه ها ی دخترمون کم توان ذهن هستن و هیچ کاری براشون نمیشه انجام داد بعد یه مدت متوجه شدیم همه شون مشکل بینایی و شب کوری رو هم دارن الان فاطمه دختر بزرگم رو یکی دو سال هست که یه مهاجر افغانی باهاش ازدواج کرده البته ما بهش گفتیم مشکل داره و خودش قبول کرد الحق و الانصاف هم که خوب ازش نگه داری می کنه و دوستش داره ولی چه فایده چند وقتی هست که چشمش داره کاملا دیدش رو از دست میده و دکترا میگن درمان نداره اونا میگن یه دکتر هست سالی یه بار از خارج میاد و فقط اون می تونه اونو درمان کنه اما اگه هم یه روزی بشه این کار رو براش کرد من پولشو ندارم .

گفتم مادر پسرهات خوبن خدارو شکر که گویی کبریتی به هیزم خشکی زده باشم راستش از سوالم پشیمون شدم مادر گفت پسرم سالم بود تا حالا یه بچه داره اما دو هفته قبل همین جا توی خونه خودم تشنج کرد بردیمش دکتر صد تا قرص بهش داده گفته یه بار دیگه تشنج کنه می میره اما داروهاش گیر نمیاد با مکافات 50 تا قرص از دکتری که از قدیم بچه ها رو ویزیت میکرد گرفتم نمی دونم چه کار کنم آقای طالبی گفت بچه ها شما چیزی نمیخواین بگین مینا فقط گریه کرد زهرا گفت دلم میخواد برم کربلا به امام حسین (ع) بگم منو شفا بده داداشمو شفا بده مریم گفت دوست دارم برم مشهد به امام رضا بگم امام رضا پای منو شفا بده مریضارم شفا بده و فاطمه با سکوت فقط گوش کرد سکوتی که خودش یه دنیا حرف بود . وقت رفتن من بودم و یه دنیا سوال که خدایا ما آدمیم همون آدمی که اشرف مخلوقاته پس چرا باید  از نعمت سلامتی برخوردار باشیم توی خونه هامون هزار جور اسراف بکنیم اونوقت همنوع ما یه سقف نداشته باشه که لااقل دلش امن باشه اگه سرشو گذاشت زمین حداقل چهار تا دختر معلولش رو کنار خیابون نمی ندازن ظهر هر لقمه ی غذایی که می خواستم بخورم یاد سفره خالی اونا میفتادم گویی امروز غذای من زهری بود تمام نشدنی

نمی دونم چی بگم من که از این که اسمم آدمه بدم اومد شما رو نمی دونم راستش هرچی فکر

 می کنم فردا چه طور توی چشم های زهرا و مینا توی کارگاه نگاه کنم .

نگاه کنم و بگم من اومدم درد و دلهاتون رو گوشم کردم و هیچ کاری براتون انجام ندادم وای خدای من .....................................................


 تصاوير زيباسازی TopBloger.com تصاویر زیباسازی وبلاگ


 

 

رمضان و دنیای کوچک پرنیانی ها

سلام 

ماه رمضان امسال هم گذشت و چه الطاف و نعمت هايي رو براي هر كسي به جا  گذاشت ؛

 اونو فقط خود آدمها مي دونند و خداي مهربون. 


قبل از ماه مبارك رمضان تو اين فكر بودم خدايا بچه هايي كه سالهاي قبل به جمع شدن

 عصرانه و نماز جماعت خوندن با هم و خوردن افطاري دور هم عادت كردن و امسال هم

 چشم به راه يه هميچين ضيافت هايي هستند با اين گروني كه براي همه پيش اومده چي

 ميشه يعني كسي پيدا ميشه كه مثل سالهاي قبل پايه خير بشه براي افطاري دادن به 

بچه ها البته هيچ خيري هم كه نباشه خود مربي ها هر سال ماه رمضان به انواع مختلف يه

 كارهايي انجام ميدن اما خب .....

اين يه نكته بود كه فكرم رو مشغول كرده بود و راستش اصلا فكر نمي كردم تا اين حد سفره هاي امسال پر بركت باشه.

 اين نتيجه تلاش هيئت مديره پرنيان  پرتو است كه هر روز با تلاش و پي گيري خيلي از مسير ها رو باز مي كنند .

راستش تا وقتي پام توي پرنيان باز نشده بود . همه جا اين صحبت ها رو شنيده بودم كه ثروتمندان جامعه از

 مكيدن خون قشر ضعيف جامعه غني شدن و اين زنگار هميشه توي گوشم بود؛ كه سير هيچ

 وقت خبر از گرسنه نداره .

 وقتي پام توي كارگاه باز شد . كاملا ديدم به اين صحبت ها عوض شد انسان هايي رو ديدم كه در حالي كه غني از ماديات بودن در نهايت خوش قلبي به بچه ها لطف مي كردن و گاها ساعت ها از صحبت هاي تكراري

 بچه ها لذت مي بردن وقت مي زارن تا درد و دلهاي صادقانه اونها رو بشنون و آنچنان غرق لذت ميشن كه

 حاضرن بهترين لحظاتشون رو بدن تا فقط يكي از بچه ها  براشون با اون قلبهاي پاك دعا كنه . 

صادقانه بگم بعد چند سال چيزي حدود 5 الا 6 سالي هست كه در كنار بچه هام اما هنوز

  وقتي يكي از اونها برام يه دعا مي كنه قلبا ساعت ها كيف مي كنم و لذت مي برم حالا

 ببينيد اونهايي كه براي يكي دو بار ميان كارگاه چه حالي دارن امسال يه حاج آقا باني شده و افراد خير رو جذب كارگاه كرده بود.

 راستش جداي از قضيه افطاري و بحث ماه مبارك زميني كه به كمك خيرين چند سالي

 هست كه درگير كارهاش بودن.

 بلاخره كارهاي قانونيش تمام شد . و هيئت مديره دنبال اونن كه به كمك خيرين بتونن بعد از

 سالها يه سر پناه ثابت براي بچه ها دست و پا كنن و همين امر باعث شده كه دست به دامن

 خيلي ها بشن؛ از جمله خيرين يه گروه از پزشگان بودن كه يه قولهايي درباره درمان بچه ها

 دادن و جناب بازيگر معروف اصفهاني آقاي حسن اكليلي معروف به آقاي گرفتار اين گروه به

 همراه عزيزان ديگري امسال چندين سفره افطار رو در جمع عزيزان و مددجويان پرنيان پرتو

 پهن كردن و حتي پذيرايي از بچه ها رو خودشون بر عهده گرفتن ودر كنار بچه ها افطاري

 كردن شب شيريني بود براي بچه ها شبي كه آقاي حسن اكليلي در كنار بچه ها بود اونشب

 غوغايي بود بين بچه ها همه دوست داشتن با ايشون عكس بگيرن و من خواهش مي كردم ازشون لااقل دست جمعي عكس بگيرن و

 بعضي ها خصوصا نازيتا كه عاشق بازيگري و بازيگرهاست حسابي از دستم ناراحت شد . 

هرچي بهش مي گفتم نازي عكس و بگير توي كلاس فتوشاپ عكس تو رو با آقاي گرفتار

 مي زاريم كنار هم چاپ مي كنيم قبول نكرد كه نكرد . 

جاي همتون در كنار فرشته هاي مهربون پرنيان پرتو خالي ماه مبارك با بركتي بود از خدا براي

 همه ي باني هاي خيري كه قلب بچه ها رو شاد كردن روزهاي پر از بركت و آخرتي خوش را

 آرزومندم همين جا يه خواهش از همه ي دوستان هم دارم هر كس مي تونه كمكي به

 ساخت زمين اين فرشته هاي آسموني كمكي بكنه خوشحال ميشم تو قسمت نظرات باهام

 تماس بگيره البته مقدارش مهم نيست چون  همين قطره قطره هاست كه نتيجه هاي بزرگ

 رو به همراه داره قبلا از همتون تشكر مي كنم .

راستی چند روزی رو مشهد دعا کوی همتون بودم عید فطر فراموش نشدنی بود .

. يا علي مدد تا بعد 





بخندیم یا.....

سلامممممم

دیشب از ساعتی قبل از افطار نقلی ناگفتنی داشتند پرنیانی ها تولد کریم عالم امکان امام حسن مجتبی (ع) را جشن گرفته بودند. قرار بود به رسم هر سال بچه ها عده ای از بانوان خیر و مربیان ساعات خوشی را برای عزیزان مددجو فراهم کنیم ودر کنار هم افطاری داشته باشیم .

همین دیروز صبح بود که آن حرف های تلخ دلم را لرزاند و نفس را در سینه ام حبس کرد تا به امروز به یاد ندارم  غمی این طور دلم را لرزانده باشد خداوند متعال برای هر رفتنی آمدنی جای داده و هر  زوال و تاریکی ،روشنایی در پیش دارد اما ......

بعضی ها مثل من آن حرف های تلخ را شنیده بودند و گونه هاشون را تک تک مروارید های اشک میشست بعضی ها مثل خانم کلاهی یا بهروتی با شنیدن ان حرف ها مثل یخ وا رفتند و بغضشان را با اشک هایشان قورت دادند تا بچه ها کمتر اشکهایشان را ببینند .

بعضی ها مثل خانم پناهنده (مربی قالی بچه ها ) دچار استرس ضعف و ناراحتی روحی شدید شده بودند و کارشان به بیمارستان و خو ردن داروهای اعصاب کشیده شده بود .

راستی این شب عزیز را باید می خندیدیم یا با گریه های خانم آقایی (معلم دیگه کلاس قالی)  همسفر 

می شدیم شما هم  درگیر شدید چه خبری بود که این قدر تلخ بود .

آره میشه گفت چشم های آبی مهرنوش اوشب از اشکهای نگینی پر و خالی میشد .

و نمیشد خانواده پرنیان دور از اون اشکها بخنده مادر مهرنوش روز قبل روحش رو تقدیم کرده بود به خدا و ما نه

 تنها در غم اون فرشته خوبی ها غمگین بودیم بله همه در کنار این غم -غم بزرگتری را مزه مزه می کردیم و اون

 این سوال بود که از یکی دو ماه دیگه تکلیف مهرنوش چی میشه مهرنوشی که حتی مادرش اجازه نداد خواهر یا

 برادری داشته باشه تا یه موقع دلش خالی از محبت مادر نشه حالا اون مادر مهربون زیر خروارها خاک بود و کس

 دیگه ای نبود تا موهای طلایی مهرنوش رو هر روز با یه گل سر جدید ببنده هر روز یه لباس زیبا تنش کنه هر روز

 نگران اعصاب مهرنوش و تفریحش باشه از فردا کسی نیست که به جای همه بشه سنگ صبور ناراحتی های

 مهرنوش بشه آماج مشتهایی که قراره به هر کسی بخوره قرار نیست کسی باشه که حرف های ناخوشایند

 مهرنوش را تحمل کنه 

چی بگم  تلخ تلخ مثل زهره گفتن این حرفا  واقعا بیشترمون نگران مهرنوش بودیم نمی دونم بعد از این جاش توی

 تیمارستانه یا یکی از از اون ارگانهای شبانه روزی  بهزیستی 

اما با همه ی این حرف ها همه می دونیم روح مادر مهرنوش توی بهشته چون بیشتر بچه ها دیشب براش دعا و

 نماز شب اول قبر خوندن اون شب اول قبرش رو با دعای فرشته های پاکی مثل دختر خودش براش دعا کردن

 شما هم برای آمرزش روح این مادر مهربون دعا کنید و از خدا بخواین سرانجام خوبی داشته باشه مهرنوش 

یادم رفت برای خیرینی که دیشب افطاری دیشب را تهیه دیده بودن تشکر کنم خداوند دست دهنده شون رو هیچ

 وقت خالی نکنه .

تنهایی

بازم سلام

بازم قصه ای  از تنهایی اونم تنهایی کسانی که براشون تنهایی یعنی قید زندگی رو زدن یعنی پایان همه چیز

چند روزی بود که می دیدم مهر نوش رو مادر بزرگش میاره مرکز  سال گذشته درباره مهرنوش با اون چهره دلنشین که بر عکس خلق و خوی سرکشش است نوشته بودم  یه متنی بود با نام الله احسن الخالقین کسانی که وبلاگ رو دنبال می کنن شاید یادشون باشه  نوشته بودم که مادر مهرنوش حتی برای این که محبتش رو نخواد بین دو نفر تقسیم کنه اجازه نداده بود بچه ی دیگری وارد زندگیش بشه مادر مهر نوش مجبور بود خودش اونو به مرکز بیاره و در کنارش بمونه تا اونو ظهر ببره خونه چون مهرنوش نا سازگاره و بعضی اوقات ممکنه به بچه ها صدمه بزنه

اون روز هم مهر نوش با مادر بزرگش بود فکر کردم شاید مادرش مسافرته یا کاری داره که مادر بزرگ زحمت آوردن اونو به عهده گرفته توی ایوون روی سکو نشسته بود قیافه اش پر از فکر بود سلام کردم و بدون هیچ کنجکاوی رفتم سر کلاسم

اما زنگ تفریح وقتی اون چشمهای آبی درخشان رو گریان دیدم وقتی مهر نوشه پر جنب و جوش رو سر در گریبان کنار مربی هایی دیدم که برای صبحانه رفته بودن گویی آب سردی روی بدن گرمم ریخته باشن مادر مهر نوش دو هفته بود بیمار بود و بستری توی بیمارستان و من چون یک روز در میان کارگاه میرم و از طرفی دوست ندارم زیاد  کنکاش کنم و بپرسم از این موضوع بی خبر مونده بوده بودم گویی خون از قسمت پاها نمی دونم به چه دلیلی توی بدن مادر مهر نوش لخته شده و اون هنوز بیمارستانه اشکهای مهرنوش تنها اشکهای تنهایی و دوری از مادر نیست اشکهای مهر نوش یعنی برای هر کدوم از مادر های این عزیزان اگر اتفاقی بیفته زندگی  فرزندش رو هم باید تمام شده تلقی کرد چون کمتر خانواده ای پیدا میشه که از این عزیزان سر پرستی کنه اونم توی دنیایی که محبت رنگی نداره و هر کس دنبال زندگیه خودشه .

از خدا می خوام مادر مهر نوش هر چه زودتر بهتر بشه  بیاد سر زندگیش و مهر نوش

خدایا تو با اون همه بزرگیت و مهربونیت مثل مهر نوش ها رو آفریدی پس خودت نگهدارشون باش و دلهای مهربونشون رو هیچ وقت با غم تنهایی نلرزون

بارها از مادرهای بچه ها شنیدم که از خدا می خوان قبل از مرگ خودشون مرگ بچه هاشون رو برسونه و این در حالیه که همه میگن خدایا مرگ عزیزانمون رو قسمتمون نکن اون روز دلیل این دعا رو با تمام وجودم حس کردم

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

 

فعالیت های پرنیان در سال گذشته

به نام خدا

باتوکل  به خداوند یکتاوتبریک فرارسیدن ماه شعبان واعیاد شعبانیه میلاد مبارک حضرت اباعبدالله الحسین(ع)،حضرت ابوالفضل (ع)وامام سجاد(ع)مجمع عمومی عادی نوبت اول سال 92 تعاونی پرنیان را به نظر عزیزان

می رسانیم :

1-      در سال سیزدهم تشکیل این شرکت تعداد اعضا 69 نفر می باشد که در کارگاه خیاطی وگلیم وگبه ،چرم دوزی ،هنرهای دستی،نقاشی وآموزش های فرهنگی شامل آموزش قرآن واحکام،زبان انگلیسی،کامپیوتر ،موسیقی درمانی مشغول می باشندکه هرکدام به سرپرستی مربیان متخصص انجام می گیرد .

2-      طی دو سال گذشته اقدامات لازم جهت گرفتن مجوزاز سازمان صنایع  د ستی انجام گرفته که همگی تاثیر شده ولی به علت نداشتن اجاره نامه موفق به دریافت مجوز نشده ایم درحالیکه فواید زیادی برای اعضا در بردارد .

3-      کسب عنوان تعاونی برتر استانی درسال 92 ودریافت لوح تقدیروتندیس وجایزه از وزیر کار وتعاون ورفاه اجتماعی در اصفهان ودرج لوح تقدیر وتندیس از وزیر در تهران به عنوان تعاونی برتر ویژه وگرفتن ودریافت تابلو فرش و ان یکاد از اداره کل تعاون استان اصفهان وتقدیر نامه از دبیر اتا ق تعاون اصفهان

4-      شرکت 65 نفر از اعضا تعاونی در مسابقات دارت ودومیدانی به دعوت هیئت ورزشی بیماران خاص از 9صبح تا 6عصر واهدای جوایز نقدی ولوح  تقدیر به 3نفر از اعضا ی تعاونی پرنیان که برنده شده اند.

5-      شرکت در همایش تعاونی های بانوان فعال در اتاق بازرگانی

6-      شرکت در نمایشگاه عفاف وحجاب در سازمان آب وفاضلاب به صورت رایگان به مدت 9 روز جهت عرضه ی دست ساخته اعضای تعاونی پرنیان وشرکت در نمایشگاه توانمندی های مددجویان بهزیستی در اصفهان وتهران

7-      مسافرت هایی در سال 92

     اعزام چند تن از اعضا به مشهد مقدس

   دو نوبت اردوی یک روزه به قم وجمکران توسط خیرین محترم

دو نوبت اردوی یکروزه از صبح تا عصر با صرف ناهار وپذیرایی توسط خیرین گرامی

8-      دادن چند نوبت افطاری به اعضا

9-      اهدای سبد کالا در ماه مبارک رمضان وشب عید به 15 نفر از اعضا

10-  برگزاری مراسم دعا ونیایش در ماه مبارک رمضان ومحرم وصفر با صرف ناهار و پذیرایی توسط خیرین محترم

11-  جهت تقویت  قوا ی جسمی وروحی اعضای پرنیان:

·         استفاده از استخر در روزهای چهارشنبه

·         انجام ورزش صبحگاهی روزهای سه شنبه هر هفته تا آبان 91

·         انجام مشاوره توسط  کارشناس متخصص هر 15 روز یک بار برای اعضای پرنیان

و از کلیه ی خیرین گرامی که در انجام این فعالیت های ذکر شده این مجموعه را یاری می نمایند تقدی وتشکر می شود .

انشاءالله که پاداش نیکو از خداوند یکتا دریافت می نمایند.

 

امتحان راسته دوزي


Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:12.0pt; font-family:"Times New Roman","serif"; color:red;}

روز چهارشنبه صبح  رسيدم سر كوچه ديدم فاطمه در حالي كه نيشش تا بنا گوش بازه از تاكسي پياده شد چيه فاطمه خيلي خوشحالي چي شده با تاكسي مياي كارگاه (خانم الان زنگ زدن امروز امتحان خياطي داريم يعني چي مگه امتحانتون پنج شنبه نبود با همين گفتگوي كوتاه وارد حياط كاركاه شدم برعكس هميشه حياط خالي از هر هياهويي بود اصلا اين سكوت و دوست ندارم حياط بدون صداي بچه ها بدون صداي بلند خانم كاظمي معنا نداره رفتم دفتر فقط خانم يوسفي بود و توضيح داد صبح كه اومده ممتحن ها از فني حرفه اي اومده بودن ما براي پنج شنبه هماهنگ كرده بوديم و اصلا بچه ها آماده نيستند آخه حدود 25 نفر از مددجوهامون كه سال گذشته نتوستيم توي مسافرت مشهد ببريمشون به همت يه خير با 5 نفر مربي مشهد بودن و بقيه اين چند روز طبق روال قبل كلاسهاشون داير بود . اين بود كه خيلي از بچه هاي خياطي همون روز صبح تازه رسيده بودن خونه  خانم يوسفي و كاظمي مجبور شده بودن تك تك بهشون زنگ بزنن تا براي امتحان بيان  رفتم تا خدا قوتي به بقيه بگم  و برم سر شاگردهاي خودم كه خانم كاظمي و بهروتي گفتن بيا خانم مهرابي، كمك لازم داريم خب بايد وسايل كار بچه ها آماده ميشد قرار بود گروه خياطي راسته دوز امتحان عملي خياطي شون رو بدن و جالب اينكه همشون توي امتحان تئوري نمره هاي عالي گرفته بودن بالاترين نمره تئوري صفورا سيلاني با نمره 93 و پايين ترين نمره نفيسه سلطاني كه الان هم دوباره تشنج كرده و توي خونه است با نمره 70 ممتحن ها گفتن براي اين كه مراعات حال بچه ها بشه دوخت يه رو بالشتي با چين دور البته با سر دوزي و جا دكمه اونها خيلي مراعات حال بچه ها رو كردن اما انصافا بچه ها هم عالي بود حدود 4 ساعت بچه ها وقت داشتن و براي اين كه دچار دلهره و نگراني نشن بهشون گفتيم  اين خانم ها اومدن بازديد و شما بايد يكي يه دونه رو بالشتي بدوزيد تا اونها بدونن شما چه قدر خوب كار بلديد حدود سه ساعت بعد يكي يكي كارهاي بچه هاي يكي زيباتر از ديگري آماده شده بود .و هر كدوم كه كارشون رو نشون مي دادن باعث افتخار مربي ها و هيئت مديره مي شدن برق شادي توي چهره خانم بهروتي كه سالها زحمت بچه ها رو كشيده بود خانم كريميان كه ماهها همت آموزش رو بر عهده داشت خانم رباني –مومن زاده – خانم كاظمي و حتي من  مي درخشيد و همه ي اينها از الطاف حق تعالي و زحمت خستگي ناپذير عزيزان است .

  يا حق علي مدد تا بعد

از هر گذر كلامي


Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:12.0pt; font-family:"Times New Roman","serif"; color:red;}

سلاممم بلاخره تمام شد اين امتحان ها هم گذشت  واقعا چرا تا وقتي درگير كاري هستي فكر مي كني چه كار سختي رو داري انجام ميدي و وقتي گذشت در باز بيني فعاليت هات و سختي هايي كه پشت سر گذشتي خوشي ها و ناخوشي ها رو يه بار ديگه با دقت ورق مي زني متوجه ميشي نه اون قدر ها هم سخت نبود فقط تجربه ماست كه مي تونه همه جا يار رو ياور ما باشه

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

چند روز پيش با خبر شدم يكي از بچه ها دوباره دچار تشنج سختي شده و توي بيمارستانه اين  خانمك ما توي يه تصادف پدر و مادرش رو از دست داده و با خواهرش زندگي مي كنه گويا تا اونجا كه من شنيدم  در اثر همون تصادف

دچار مشكل شده.

 وقتي 70 الا 80 نفر هر روز صبح بهم مي گن سلام يعني 70 الا 80 نفر هر روز صبح چشم براهتن و اگه يه روز نبيننت دلتنگت ميشن مدتي هست كه نفيسه جون كارگاه نمياد و بعداز  بيمارستان دوران نقاهت رو توي خونه مي گذرونه از اون دختراي زرنگه و هميشه در حال فعاليت اما چشم هاي منتظر بچه ها براي ديدن نفيسه دقيقه شماري مي كنه .


 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

دلتنگي هاشون آدمو گم مي كنه توي اين سوال كه خدايا آيا هيچ عشقي سوزان تر از نگاه محبت آميز هست پس چرا ما آدم ها به اين نگاهها بي توجهيم  نگاههايي خالي از هر كينه اشكهايي كه ديروز از چشمان نسيم سيلاب زنان مي ريخت يادم آورد كه چه بد انساني هستم چون حتي نمي دونستم چه طور بايد ازش دلجويي كرد سوال كردم نسيم چرا گريه مي كني كس ديگري گفت دوستش ميخواد بره مكه نسيم ناراحته  خدايا چه نزديكي به قلب نسيم كاش قلب من به بي ريايي قلب نسيم بود .



 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

اردوي دو روزه چادگان

سلام بعد از مدتها يه بار ديگه خدا كمك كرد تا بتونم با خبر هاي خوب در خدمتتون باشم چند هفته پيش يه اردوي دو روزه براي بچه هاي پرنيان گذاشته شد كه مكانش به همت خانواده يكي از مدد جويان آماده شد پلاژ هاي چادگان اصفهان حدود 40 نفر از بچه ها و مربيان و يكي دو نفر از اوليا جاي باصفاييه چادگان اصفهان و خصوصا توي شادي ها و خنده هاي بچه ها شريك بودن از اون لطف هايي كه خدا به ما ارزاني كرده  وقتي بعضي هاشون مي گفتن تا حالا يه همچين جايي رو نديدن يه جورايي  توي دلم از خدا و باني هاي اين اردو ها تشكر مي كردم . 

يه بعد از ظهر باروني بوي سبزه ها و آرامشي كه به اونها مي داد دل ما رو هم آروم ميكرد .

خدايا از لطف و مهربونيت سپاس سپاس از همه ي محبت هات سپاس به خاطر همه ي اون چيزهايي كه فكر مي كردم دارم اما در واقع نداشتم و تو اون رو به لطف بچه هاي پرنيان بهم دادي و اون گوشيه كه خوب بشنوه قلبي كه به موقع بطپه و دستي كه هميشه آماده به خدمت باشه . همين جا از همه ي كساني كه توي اين اردو زحمت بچه ها رو به عهده داشتند . و مثل هميشه پيش قدم بودن براي حفاظت و نگهداري اين عزيزان تشكر مي كنم خانم مومن زاده -خانم كاظمي-خانم كلاهي - بهروتي - داوودي -و.....و...و

دست خدا نگهبان قلبهاي مهربانشان باد

راستي امتحاناتم رو دادم براي موفقيتم محتاج دعاي شما هستم .


تولد پنج سالگي نگار

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

درست همين روزها بود كه عزمم رو جزم كردم تا به همه بگم پرنيان كجاست و چرا يه عده از همه چيزشون گذشتن تا پرنيان رو زنده نگه دارن درست همين روز ها بود كه ديدم نسبت به خيلي چيزها عوض شد

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

شايد تا چند روز پيشتر تنها يه كلمه آخي خدايا براي هيچ كس نخواه همه ي تلاشم بود براي اين كه بگم منم انسان دلسوزي هستم و به همنوعانم احترام مي گذرم اما كم كم ياد گرفتم براي احترام به همنوع بايد درد اون را چشيد مزه مزه كرد فهميدم نميشه دور از گرداب نشست و گفت چرا بعضي ها دارن غرق ميشن بايد دست و پا زد و فهميد ميشه با نفس هاي بريده بريده فرياد شادي سر داد و موفقيت را جشن گرفت . اين روزها بعداز مدت پنج سال ميتونم خدا رو شكر كنم كه بودنم براي يه عده انسان پاك و بي گناه مفيد بوده و حداقل كاري كه براشون انجام دادم اينه كه دوستشون باشم و دوستشون داشته باشم  با اونها حرف حرف بخونم و حرف حرف بنويسم و يا صحبت كنم ياد گرفتم با قدم هاي كوتاه راه برم و وقتي كسي نمي تونه درست راه بره من بشم  هم قدمش نه اين كه تنهاش بگذارم وقتي نفسي در سينه حبس ميشه گونه ها سرخ ميشه تا كلامي از دهان بيرون بياد من تند حرف نزنم بلكه گوشهام رو تيزتر كنم چشمهام رو به چشمهاش بدوزم و دقيقا فرصت بدم تا اون چهره گلگون به گفتن حرف و كلمه تبديل بشه فهميدم مي تونم با تلاش از يه معلول  ذهني يه كاربر خوب كامپيوتر بسازم يه فتو شاپ كار كه با درست كردن هر قسمت كوچيك لبخند بزنه و من از گرماي لبخندش ذوق كنم و نيرو بگيرم و اونها به من ذوق دوباره زيستن رو تقديم كردن و من مديون محبت هاي بي رياي هميشگي اونها هستم و مي موننم تولدت مبارك وبلاگ نگار اميدوارم هميشه پاينده باشي چه مهرابي زنده باشه يا نباشه نه اصلابزار يه جور ديگه بگم پرنيان (پرتو ) جاوادان و هزار ساله باشيد.

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

و حكايت همچنان باقي است .

براي موفقيت در امتحاناتم التماس دعا


 

جشن نوروز در پرنيان

سلام

بلاخره اين عيد هم اومد و ميشه گفت بعد از كلي بدو بدو اين اولين روزي هست كه تونستم چند ساعتي رو با خيال راحت كه نه ولي خب تقريبا راحت بشينم و گپي بعد از مدتها با شما عزيزان بزنم .

سال سختي رو پشت سر گذرونديم از خدا مي خوام تو سال جديد خير بركت براي همه مردم فراهم بشه اما از نظر من همه ي تلاش ها رو جمع كن توي چند تا عكس وبزار خواننده ها خودشون قضاوت كنند . و من امروز چند تا عكس هديه آوردم از جشن نوروز در پرنيان و مراسم عيدي دادن به عزيزان پرنياني اما لازم به ذكره توي عيدي براي بجه هاي پرنيان تبعيضي نيست كه خانواده از يك خانواده غني باشه يا ضعيف عيدي پرنيان به همه ي بچه ها اختصاص داره .


لطفا براي مطالعه زندگي نامه رئيس هيئت مديره پرنيان به اين آدر س رجوع كنيد

http://www.parnian-coo.ir/home.php?lang=fa




ورود به سال جديد

سلام

راستش خودمم ديگه نمي فهمم چرا اين قدر دورو برم شلوغ شده هر روز صبح به اين اميد شروع مي كنم كه امروز كارها سبك تره و مي تونم حداقل شب رو چند دقيقه اي براي وبلاگ و سايت پرنيان و پرتو وقت بگذارم اما گويا خداوند متعال توي شناسنامه دو سال اخير ما نوشته وقت اضافه ممنوع و يه علامت خطر بزرگ كنارش نقاشي كرده .

از در گارگاه كه وارد ميشم با بچه ها و كلاس كار رو شروع مي كنم هر چه كار بيشتر جلو ميره دقت و سوالهاي بچه ها بيشتره خصوصا بردن بچه هاي مثل نگار- الهام -آزاده- يا نازيتا ودو سه نفر ديگه  به فتوشاپ خودموني بگم كار حضرت فيله كه حالا يه آدم از عقل صاقتي مثل من گردن گرفته و داره خودكشي مي كنه كه بگه آره ميشه آره ميشه

و فقط  اينجا ست كه اميد رو بايد به خدا كرد و از خدا خواست كه اين تلاش نتيجه بده البته خودموني بگم تا حالا هيچوقت نشده كه خدا هم روش و از ما و اين گل هاي مهربون برگردون.

بعد از اون دوساعت فاصله اومدن خونه و يه ناهارو دوباره شروع ميشه تازه شدم ني ني كوچولو اين ادامه تحصيل ما هم شده حكايتي قربونش برم تمومم نميشه تا ميام برگردم شده ساعت 9 شب اونموقع هم كه ديگه واويلاي خستگي تازگي ها فكر مي كنم يادم رفته چند سالمه و اين همه دويدن در حد توانم نيست

اينا جزءدرد و دل بود

اما حكايت ورود به سال جديد و دادن عيدي به بچه ها خاصه اين كه تو ي اين كار هيچ تبعيصي نيست و بلا استثنا همه ي بچه ها هر سال عيدي رو مي گرفتن با توجه به بازار امسال خيريني كه بعضي هاشون در جيبا شون رو دوختن حكايت جالبيه البته سخت نه نشد اگه قرار بود گروني معرفت مردم رو بگيره فكر نكنم نيمي از ملت ايران الان مي تونستند زندگي كنند .

از خدا مي خوام مثل هر سال اين چند روز نگراني هم تمام بشه و  تعاوني پرنيان (كانون پرتو )بتونه  شرمنده هيچ يك از مدد جويان عزيزش نشه و همشون براي سال جديد خوشحال برن خونه هاشون

ياحق جز به نام تو و به ياد تو قدمدمي برداشته نخواهد شد پس ما با نام تو شروع كرديم و به قدم هاي تو اطمينان هم قدممان شو كه تنها قدم برداشتن بس سنگين و سخت است و كاري نشد